۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

رﭐی من کجاست؟


ابتدا کردی
آسمان آبی را
مردی که جسم آفتاب را داشت
به سر انگشت آبی
پی گرفتی
سپس
بال های سبز را
این نیز اشارتی بود
با قلب تو
نزدیکتر به تو
هشداری
به هم چنین
به دیو
کلاه خود
دستار
از پرتو اشاره ی انگشت تو
رنگ می گرفت
همان وعده گاه تو
خیز ورسته
گاه به گاه
فصل الخطاب تو کجاست؟
آنجا که رای ماست.
شبها و روزهای پی سپار
دم ودمه ی تیز بی قرار
نه در خفیه
آشکار
پیاپی
بر شمار.


پرویز زاهدی

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

قطعه چهار--در سکون .در سکوت.در شعله

لانه ی نگرانی است این حنجره ی روشن
وقتی که یکی دو سه پله را بالا می آید
همان نواحی متروک که پرندگان پر ریخته اند
سکوت را پرزهای به رنگ خاکستر زمزمه می کند
--نمی آیی پائین!
--صبحانه حاضر است.
یک دم به آینه می تابد
کج ایستاده است و شانه به دیوار داده است
چشم از آینه می گیرم
--امان بده مادر؟
زنی که تو باشی در آینه حیران است
نام کدام یک از ما به او می آید
این نوع نگاه ’ چشم’ دو ابرو
پیشانی گشوده’ دست نبشته’ آینه دیگر
بی تاب لرزه های خفیف افسونگر
--چه می کنی؟
--سلام
ورق باز می کند پرده ی بلور و غشاء شکوفه ی نارنج
--مرور می کنم
شاید که دیده ای جوانی آن زن را تا به نام تو
صبح برمی خاست
به آب وآینه می پیوست
مداد بر می دارم
خط می کشم
قاب دوره ی سیاه زندگی خردسند
ملیح
مخمور
به قهقه برق می زند
کمانه وغمزه
غنج ودلال
گوی بازیگر
گزارش آتی
همین خطوط و همین رنگها وهمین التهاب قرص نورانی است
بی اینکه بدانم در آینه باقی گذاشتم انعکاس چهره ی خود را
یکی در آینه به امانت
یکی به نام و کنیه همان که ثبت شده است
چهره’ چهره ’چهره های گوناگون
یکی که مرا بودو به همراه
همان که حکم ضزیح مادر بود
خلاصه می شد و تن می فشرد و عطر می پراکند
به بوسه هااش دفیله مرا راه می نمود
به صف در
می گنجاند
تپش قلب بود و لرزه ی حس و ترانه ی خاموش
نگاه می کنم
به پیش می آیند
از آینه؟
نه!
دندان اژدها است
از کشت گاه مغاک می آید
گوشت و استخوان زره پوش
قداره بند’جراره ’ تیغ زن.
هوهای گنگ هزاران هزار جانور
حریص
آتش خوار
مایع سیاه و غلیط حکومت
شکلی گرفته اند
به هئیت افعی
درتفته ی گذار خیابان
میدان
به خواب دیده بودم یک وقت
تب و هذیان شبی که چنگ می زدم به در و دیوار
ظهور قامت کابوس
قیامت کبرا
کلاله به آتش سپرده بودم و رعشه تا به ناخن شست
تمام پهنه به این دوایر آئینه سان بر می گشت
چه می دیدم؟
هم چند پتک’ اسبی را که سر برآستانه ی نمازگاه دانشگاه
به سندان می کوفت
گیسوی بافته’جفت دست بلند شده بود و
سینه آماج کرده بود
جنگ ظهر را می خواند
به خود آمدم که ببینم به واقع درست می ببنم
یک دهان که بیش نبودم وقتی که مادر را وداع می گفتم
اکنون نه یک’ نه دو’ نه صد’ هزار شماران بی شمار دهان بودم
به هوش!
که زاد و رود زندگی این زمین نابخرد
حدیث و حادثه ی حال ایرانی است
به پیش می باید
سم ضربه های هماهنگ
یکی که می انگیخت
یکی طنین همان که زیر گنبد باژگونه می پیچید
همان و دیگر
فضای سینه می آکند
وطن از این قرار به وجد می آمد
که دیر و دور نمی پائید
به ناگهان
دور به سیطره ی گردباد افتاد
از پره های بیابان
لوک
به آوردگاه قیر در آمد
مست همچنان
شنیع
شرزه
سبع
باز بگویم؟
گفتم:
مادر شنید یا نه؟
در آینه امروز صبح نگاه می کردم
همان نشانی گور گاه دخترت باشد.




پروا-ایشا ناصری

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

به سهراب

چه طعمی از اوباش زیر زبان اوست
حجره را که باز می کند
کلید وچنگال می گشاید به روی تخته ی چرکمرده ی دیوان
تاج سیاه به سر دارد
متقال می فروشد
تن خاص مردگان گور
رنگ سپید پوسته ی دندان او پخش می شود
نعنا وگه
این لکه های شناور
جرقه زن
چهره می کنند
نقاب می گیرند
پیر ضال!
آفرینگان مرگ به صف
نوباوگان توست؟
بیبن!
چگونه می خوابند
پلک می زنند
فلز باره کام می گیرند
گوش به فرمان
افشانه های زهر
تا قد می افرازد
در انتشار ترس می کوشد
قاعده کژ گذاشتی
جماعت سیلا خوری
طرح می زنند
باز می شوند
جمع می آیند
حمله می برند
به نام توست
دکمه می زنی
نشانه می گیرند
شلیک می کنند
زنجیره ی جگر خواره
راه می بندد
قرق می کند
صحن وصحنه را
جلو دار
هین
هوش دار!
کور می کنند
دیده ودیدار مردم ایران را
کور خوانده ای
انگشت سلیمانی بایسته بود
نه آئین در شکسته به قهر و عذاب و مهر
وحلقه ی دیو کار تو
نمی بینی!
نشان به نشان تیغ سکوت زبانه می کشد
هان!
زبان جوانان سبز پوش
داد
که می دهد ما را
تا جان بزنیم
میعاد سبزینه های تازه روی
یکی را به پیش می خوانند
جوان
پیشانی به آینه می گیرد
در سلسله تک چهره های مادر خود را ضبط کرده است
وقتی که عنفوان تازگی وطراوات روز اول بهار را
به رخساره می نمود
بیست ساله بود مادر
درست همین سن آبگون که بالا گرفته است کارزار
نشانی صبح ونقره ی مردمک چشمهاش
به سر انگشتها می سپرد
پنجه ی برگ برگ آبی تند شاخه های تاک
سرخ می زند اما
در این دم و ساعت
خون روشن وغالی
رنگ صورتی پیش رس اگر دقیق باشی
هنوز نگاه می کند انگشتها ی مادر را که مشت
شده بود
دمادم وجاری
هنگامه ی شرور
در آبهای طوفانی
غنچه ی آوا
گهواره را به دو کرانه ی تولد ومرگ
می جنباند
دیده بود ترا
گوژ پشت!
تا نام می کند نو ولاده را
سهره ای راکه با موجهای خرد اما بازیگوش
نجوا می کند
اسب را تنها نمی گذاشت اگر می دانست
حیوان بی گناه سر زیر کرده بود
و دالان را
به قاعده سوگ
به قاعده شرم
می گذشت
افسوس!
می گوید با اسب
مات ومتحیر
مادر میانه سال
تهمینه دختر شاه سمنگان
کاش همراه تو می آمدم به قتلگاه
سهراب!
پرنده را لاشه می خواستی
پرواز را گمانه ی سوء تو بر نمی تافت
بی گمان
بگشا پنجه ی پروا
چک چکه ی سبز
ستی بانو!
بلند بالا
دست خواهر طرب
تمنا
آویزه ی طلا
به موسم عطشان
مراسم له له
به تیرگان
ابروی هفت رنگ
آبی که نور را بار بر گرفته است
مردی که مرز می نگا شت
قیطان روشنی
آذین دستها ش
فرا سو
ایستاده در بحبوحه ی شفق
تاریک روشنا
دل با ستیغ
رو به ژرفای دره
هزار گل
پا در رکاب باد می کند تا مرغ سپیده خوان


پرویز زاهدی

زنی به نام ندا

طالع زنی است جوان
بر می شود
به چشم می نشیند
این رگه ی نور که دهان او را سرخ کرده است
آب گینه و عسل موم
واقعه سکوت بود
دور را به حلقه ی روشن این مردمک های زلال
باز می نمود.
مانده بود تا سی سالگی را جشن بگیرد
به خیابان آمده بود تا گلی ارمغان ببرد
زمزمه ی گوارای چشمه ای را که :
موسیقی گرم وطنش بود
مردم وطنش بود
دختر!
زود آمدی به این تاریک گاه
هنوز وقت داشتی
عقربه را به سر انگشت می خواستی
ساعت دیدار را
پرنده ی بیدار را
گیاه از قضا به فریاد بالیده بود.
نازکا ترنمی که کودکی تو بود
به دامن مادر
آستانه ی در
کوچه
خیابان
شهر
و
بیدادگاه
دهان تو به تبسم می شکفت
وقتی سکوت می شکست
و همگنان با تو هماواز می شدند.
درس ومشق تو سرود بود
سکوت و سرود وتبسم
این چرخه را نگاه کن
تب وتمنای بازی را
رقص را
خواب طلای گیسوی شیرین را.
قد می کشید
افق را یک لمحه پاک می کرد از لکه های
سیاه
مادر تو بود
به نام ترا صدا زد
دهان به دهان
از تو تا خیابان
پروانه ها پر می گرفتندو چتر می زدند
عالم نظاره گر تو
شراره ی نفس تو
صدا به صدا پیوست
سکوت چون کپه های صدف
باز شد
غنج زد
در خوشاب را
در میان گذاشت
سی ساله عمر داشت این سکوت
در قامت روان تو
قالب گرفت
به خون نشست
دختر جوان !
ترانه ی مردم ایران
ستاره طناز
سرشب آمدی
ماه تابناک
نیمه شب بودی
انگشتری آبی
به وقت دمیدن خورشید پا به راه
آشیانه تو خاک نیست ندا
بر خیز
همراه شو
با صف بلند خیابان گرمگاه


پرویز زاهدی