۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

به سهراب

چه طعمی از اوباش زیر زبان اوست
حجره را که باز می کند
کلید وچنگال می گشاید به روی تخته ی چرکمرده ی دیوان
تاج سیاه به سر دارد
متقال می فروشد
تن خاص مردگان گور
رنگ سپید پوسته ی دندان او پخش می شود
نعنا وگه
این لکه های شناور
جرقه زن
چهره می کنند
نقاب می گیرند
پیر ضال!
آفرینگان مرگ به صف
نوباوگان توست؟
بیبن!
چگونه می خوابند
پلک می زنند
فلز باره کام می گیرند
گوش به فرمان
افشانه های زهر
تا قد می افرازد
در انتشار ترس می کوشد
قاعده کژ گذاشتی
جماعت سیلا خوری
طرح می زنند
باز می شوند
جمع می آیند
حمله می برند
به نام توست
دکمه می زنی
نشانه می گیرند
شلیک می کنند
زنجیره ی جگر خواره
راه می بندد
قرق می کند
صحن وصحنه را
جلو دار
هین
هوش دار!
کور می کنند
دیده ودیدار مردم ایران را
کور خوانده ای
انگشت سلیمانی بایسته بود
نه آئین در شکسته به قهر و عذاب و مهر
وحلقه ی دیو کار تو
نمی بینی!
نشان به نشان تیغ سکوت زبانه می کشد
هان!
زبان جوانان سبز پوش
داد
که می دهد ما را
تا جان بزنیم
میعاد سبزینه های تازه روی
یکی را به پیش می خوانند
جوان
پیشانی به آینه می گیرد
در سلسله تک چهره های مادر خود را ضبط کرده است
وقتی که عنفوان تازگی وطراوات روز اول بهار را
به رخساره می نمود
بیست ساله بود مادر
درست همین سن آبگون که بالا گرفته است کارزار
نشانی صبح ونقره ی مردمک چشمهاش
به سر انگشتها می سپرد
پنجه ی برگ برگ آبی تند شاخه های تاک
سرخ می زند اما
در این دم و ساعت
خون روشن وغالی
رنگ صورتی پیش رس اگر دقیق باشی
هنوز نگاه می کند انگشتها ی مادر را که مشت
شده بود
دمادم وجاری
هنگامه ی شرور
در آبهای طوفانی
غنچه ی آوا
گهواره را به دو کرانه ی تولد ومرگ
می جنباند
دیده بود ترا
گوژ پشت!
تا نام می کند نو ولاده را
سهره ای راکه با موجهای خرد اما بازیگوش
نجوا می کند
اسب را تنها نمی گذاشت اگر می دانست
حیوان بی گناه سر زیر کرده بود
و دالان را
به قاعده سوگ
به قاعده شرم
می گذشت
افسوس!
می گوید با اسب
مات ومتحیر
مادر میانه سال
تهمینه دختر شاه سمنگان
کاش همراه تو می آمدم به قتلگاه
سهراب!
پرنده را لاشه می خواستی
پرواز را گمانه ی سوء تو بر نمی تافت
بی گمان
بگشا پنجه ی پروا
چک چکه ی سبز
ستی بانو!
بلند بالا
دست خواهر طرب
تمنا
آویزه ی طلا
به موسم عطشان
مراسم له له
به تیرگان
ابروی هفت رنگ
آبی که نور را بار بر گرفته است
مردی که مرز می نگا شت
قیطان روشنی
آذین دستها ش
فرا سو
ایستاده در بحبوحه ی شفق
تاریک روشنا
دل با ستیغ
رو به ژرفای دره
هزار گل
پا در رکاب باد می کند تا مرغ سپیده خوان


پرویز زاهدی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر