۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

روز دیدار با.......؟

بعد از ظهر بود.چهارشنبه.روز ملاقات.فصل پائیز.پائیز شیراز.ساعت هایی که خورشید رو به غروب می رود.چه رنگی دارد؟سرخ میزند.اما نه سرخ سرخ.ملایم است.رنگی که تا اندازه ای نم آب اشکی گوشه های چشم یکی از بچه ها- رقیق کرده باشدش.این رنگ متمایل به نارنجی.یا بنفش. سبک پرده باز کرده بود و مثال سایه ی غبار اما سنگین و فشرده پیش آمده بود و حتی در راهرو بند چهار حس می شد.نفس به نفس با ما بود که قدم می زدیم.

شانه ی راست من راه می رفت.رو به در ورودی که گر چه باز بود.پاره ای وقت ها برای آیند و روند و آورد و برد غذا و آب جوش و امثال این نیازمندی ها.اما از جهت ورود و خروج ممنوع بود.یا منوط به اجازه بود.باریک بلند بود.می کشید بالا و با چهره ی سبزه استخوانی وقرصی.چشم های سیاه نافذ و حرکات موزون و به قاعده به دل می نشست.قابل اعتماد بود.نوزده سال داشت.وقتی نمی گدشت چندان که خط زده بود و مجموع شده بود.به نوعی استوار بود و پای بر جای.این طور به نظر می آمد که در مراسم آئین مهر حضور به هم رسانده بود.شعشعه ی جوانی که استخوان کف می کند و جوش دوباره می خورد.آدمی دامنه می گیرد و سپس دست می گشاید.

-غار آئین –خودش را در سپرده بود.از کمر به بالا برهنه کرده بود تا وقتی گیسو در لاوک آب می برد و از ریشه باز عزم می کند مگر بر آید و جهت بگیرد تولدی دیگر را جسم وروح برگزار کرده بود.

بچه ی آبادان بود و اصل و ذات او از مردم دووان بود.جنوبی بود و نشانه از خط و درازای ساحل خلیج را داشت.

بی تاب شنیدن اندیشه های او بودم.درون او چه غوغایی بود که این همه می کوشید تا در ظاهر موقر و آرام باشد.بین دو نیرو در جدال بود؟حمید پور صفر جهرمی؟نه.جهرمی نبود.همان که گفتم.از مردم دووان بود.جنگ زده بود.رخت به شیراز کشیده بود.پس نشسته بود تا در موضعی دیگر پیش بزند؟

این طور بود.سر گذشت او شکاف برداشته بود.عمق دره ای را چشم می دواند که او را از پاره ایی یاران جدا کرده بود و به پاره ای دیگر پیوند زده بود. محکمتر.

چه اتفاقی افتاده بود؟سازمانی که او تعلق گرفته بود شکسته بود.از خود زبانه کشیده بود.در تنهایی خود نمی گنجید.با گذشته ی خود که تاریخ تولد او باشد برگشت زده بود.دوری که تاریخ معاصر را در بر می گرفت.انتخاب کرده بود تا در سلسله ی مبارزات نیرو هایی که نام و نشان چپ را داشته اند جای بگیرد.با آنها بخواند و دم بزند.میراث را بار دوش کرده بود و پیش روی را آهنگ در آمدن به مناطق ایمن و راحتی آینده مردم دیده بود.گره کودکی او باز شده بود و جوانی را با گره درشتی آغاز کرده بود که در کشش با یک جمع منسجم به ظهور رسیده بود.

من او را مرور می کردم که هنوز می دیدم تنهایی او در تنها یی بزرگ یک دمدمه ی توفانی مستحیل شده است.پس پا به راه او بودم که در راهرو گام بر می داشت. با آهستگی وطمانینه.

می گفت و لابد در این حین و دم می دید که سازمان او شقه شده است.جانبی راست.جانبی چپ.و دره ای دهن باز کرده بود که دیگر هزار گل نام نمی داشت.دره ی مرگ بود.شکار شده بود پیش از موعدی که می توانست از مهلکه جست بزند.طعمه ی چنگ تیز و گزنده ی حیوان گرسنه ی خون آدمی.در پوست گردو که محصور شده بود.هنوز هر چند دست و پل او را کناره ی زمخت پوسته ی درونی گردو زخم و زیل می کرد اما باز تنهایی را سر شکن کرد.به جمع پیوست.به همان نام که بیرون نیز هسته ای بیش نبود ودر یک نظام به هم در پیوسته و منسجم عمل می کرد.این تنهایی هم چنان داغ و برشته بود.ورز می آورد خمیر را گرده می کرد و به تنور آخته می چسباند.نانی که دهن می گذاشت همان نوع آرمانی بیرون بود هنوز.آرمان میراث.میراث میهنی که فراتر می رفت.جهانی بود.بر خطا بود؟چه کسی حکم می کند بر این واقعه ی همچنان معمایی؟

البته شکست دیگر آنقدر عمق پیدا کرده بود که تا مغز استخوان رسیده بود و بخواهید از جنس گروه خونی تک تک آن جمع گسسته تنهایان شده بود.پس حمید پور صفر بر چه رسم و مداری به حرکت در می آمد و هم چنان بر مواضع خود پای می فشرد و از پای نمی نشست؟شکل وشیوه ی پیش از این خود را که نفی می کرد اما به افقی دیگر چشم انداخته بود که کار را هم چنان دست گرفته بود.نظریه می پرداخت.نه این.که آن!توفیر می کرد؟او که مرگ را پیش گذاشته بود.در اتاقک دنگال و تیغ بار دادگاه هم که تاکید کرده بود.نه!من بر مرام خود هستم.

برای من می گفت و هر دو گوش با دهان گاله ی بلند گو داشتیم.اسم می خواند.برای ملاقات فهرستی را بر می شمرد و هر بار شامل هفده تا هیجده نفر بیش یا کم می شد.به رسم الفبا.یکی دو اسم را که شنیدیم هر دو ایستادیم.به دقت گوش می داد.ردیف الفبا رعایت نشده بود.چپ اندار قیچی بود.سنگ می پراند.از موجی به موجی متفاوت.ناهمخوان و یکی از شرق ویکی از غرب. این طور.رو به اوگفتم اسامی ملاقاتی نیست؟درست متوجه شدی.گفت:برای اعدام صدا زدند.

اعدام؟جهیدم از جا فقط سر تکان داد.چانه ی او علامت تائید بود که رو به سینه ی او.قلب گاه او.نشان شده بود.محرز بود.این اسامی حکم گرفته بودند.زیر اعدام هم بودند.در انتظار به سر می بردند.چهره ی او را دقیق شدم.نه ابروی او خم گرفته بود نه رنگ رو برگشته بود.حلقه ی دهان او قفل بود.حالت هنوز پرسان من او را برانگیخت تا هم راه و هم شانه ی خود را مجاب کند.تبسم او یک پر کاه طلا بود که می درخشید و سفیدی دندانهاش شعف گرم شیر جوشان بود.همین.

من کنار افتادم.اما سعید صبوری هم خط و کار و پی گرد او چه که از پنجره بیرون را نگاه می کرد.خورشید دم غروب شیراز را چشم دوخته بود که می شکست و می نشست و کم کم رنگ می باخت؟بی صدا گریه می کرد.گوشت و خون و استخوان آب شده بود سعید.چکه می کرد.از طریقه خط گوشه ی چشم او به گونه ها و دهان اوکه طعم نمک دریا را می چشید.هوای حضور حمید در راهرو تا به او نزدیک شد چشم های اشک بار سعید را به ما برگرداند.

-حمید! بچه ها را می برند!

می دیدم و می شنیدم که یک قدری حمید گردن کج گرفت جانب شانه ی چپ.همان تبسم و بدن فرخنده که در این دم تهییج هم شده بود.سمت مرگ را توجه می داد.

-نیم ساعت دیگر هم ما را می برند.

برگشتیم و باز راهرو را دنبال گرفتیم.یقین کرده بودم که در این موارد حمید خطا نمی گوید.پس بی تاب بودم و قرار نداشتم.روز ملاقات بود.روز شلوغی.روز رفت و آمدوخانواده ها چشم امید به دیدن یکی دو فقره گفت و شنید و باز چهره به چهره همان خط ابرو و حلقه چشم و دهان شاداب را که با او سال ها هم لقمه بوده اند.مادر که به دیدار تکه ای از میل و مهر و آرزوی خود می آمد و پدر؟خود را در روزهایی که چشم به خاک پوشانده بود می دید.آینده ی دست هایی را که زندگی می گذاشت و بار می آورد و با باد به هم در می پیچید.

اما چرا روز ملاقاتی؟روز دیدار با بچه های خود بشنود که تکه ی کفن او را کنار بزنند و از چشم های او بخوانند دم آخر ایشان را دیده است.نه در اتاقک شیشه ای. در گوی خیالین و روزنی تا او را به جهانی در می پیوست .که ترک کرده بود.اگر او رقم ختم بر آن کشیده بود.جهان هنوز چشم در پی او داشت.حمید بار آمده بود که هر چیز را کور بکند دقیقه ی باور خود را باز کوک نگاه می دارد.

اسم ها را خواندند.لحن گوینده تفاوت نمی کرد.آموخته ی مرگ خوانی بود و دیدار را به همان سان نگاه می کرد و مثل این که فرقی نمی گذاشت بین این دو.مرگ وحیات توامان در نظر او بوی مردار گرفته بود.عجب!خاموش نبودیم.گر گرفتیم اما سکوت در سرمای زیر صفر- درجه انجماد ما رااز حرکت وا ایستاند.هم اسم حمید پور صفر جهرمی را شنیدم هم اسم سعید صبوری را که یکی کنارم ایستاده بود و دیگری هنوز با پنچره در نجوا بود.ورق صورت حمید باز شد وقتی هم اسم خود را شنید هم اسم سعید را.به سوی او لنگر انداخت.گردن را بیشتر از بار پیش به شانه ی چپ سپرد و ابرو ها را بالا انداخت و دهن گشود به لبخندی که روشنی شعله شمع را داشت.

-دیدی گفتم سعید نیم ساعت دیگر صدامان می زنند؟بلند شو .اسباب اثاثیه را جمع کن.ما هم می رویم.

حمید دیگر با من نیود.من با او شدم.خیلی در بند اسباب اثاثیه ای که نبود.ایستاد در آستانه در سلول جمعی.سر بالا گرفت.دست ها را قلاب کرد به سر در چارچوب و نه رو به جمع هم اتاقی های خود که از دو سو.چپ و راست سر می چرخاند و بلند گفت:

-ببینید دوستان!نگوئید حمید پور صفر جهرمی از ما خداحافظی نکرد.همین صدای خداحافظی من باشد.من به عنوان یک معتقد به اندیشه ی سرخ- رنگ خون-چپ -جنس قلب- به سوی مرگ می روم.

چشم هایش روشن بود و می درخشید.خودم را در آینه دیدم یک دم و ندیدم. وقتی که راهرو را سپرد و طبقه پائین رفت.سر تا پام خشک زد آنی و به خود که آمدم از خاطرم گذشت و رو به بچه ها-جلد-خیز برداشتم:

-به پول احتیاج دارند.حتم.سلول انفرادی شاید به پول احتیاج پیدا کنند.قدری پول....

پول گرفتم و دویدم از پله ها پائین رفتم.جسارتی بود شاید.به موقع البته.چپاندم داخل جیب حمید.باز فرصتی بود که به چشم های نجیب و تبسم شیرین او نگاه بکنم.امتنان داشت.دیدم که خرسند بود.

سال شصت و یک بود.سه آذر.او را با جمعی از یاران هم پیمانش زدند.خبر را یکی آورد برای ما.

پرسشی که از او داشتم هم چنان جانم را ناخن می زد.برای چه او تا به این حد جان در کار چیزی کرده بود که گمان نمی رفت دیگر ماخذی در عرصه اجتماع می داشت.او بهای خودش را می پرداخت که شکل گرفته بود و اعتقاد پیدا کرده بود.زندگی معنایی متفاوت از آنی دارد که اکنون حاکمیت در جریان بوق می زند و در کر نا می دمد.همبن.

نیچه می گفت:اگر آن جوانی که بر سر صلیب رفت بیشتر عمر می کرد از رای خود بر می گشت.

راست است؟این نکته در مورد حمید نیز صدق می کند؟



تیرگان







خون خواب می رود؟



زانکه هر مرغی به سوی جنس خویش

می پرد او در پس وجان پیش پیش



مولوی

نیم رخ این زن چقدر آشناست

خواب های او نشانی محله ی بالا را دارد

باغ هایی که از دو سو سر می کشند شاخه های انار

عروسی او را اجنه جشن گرفته بودند

داماد خود دستمال می گرداند

از آتیه ی دختر خبر می داد

منیجه اشک نمی ریخت

دهان او تلخ می زد اما

خانه به خانه می شد مگر کسی رخت نشسته کپه کرده باشد

سکه های نقره را از کلوته جدا می کرد تا خرج سفر می شد

شوی را

هنگامه بود که چرخ می زد.جا به جای.در به در.

جعفر.

دستی اگر به تریشه ای می رساند

ناگهان

از دست می رفت

گل بته ی کناره ی برگ های قبا له ی باغ انار

سایه ی خاموش راز ناک برکه بود

تا از زیر پوست آب مراقبت می شد

گل پیچه ی آتش

از دار بست فرو افتاد

کف دست های او تنها خط خورده بود

عنوان نداشت

ماترک او را سیاهه کردند

یک جفت گیوه بود

رو با دهانه ی چاه سیاه گور

البته

جفت می شد



گوش با که دارد این زن؟

مگر می شنود غریو سپیدی رنگ چشم های شوی را

تصویر ثابتی است

مردمک میشی او کجا شده است؟

باقی چه بود

جز شیشه ی سفید مات چشم خانه بود؟

برقی دمید

به یادگاری شب های شریر شهوت

تبسم

و درخشش لعل های بد خشان

کف آبه های جوش بار

سرریزگان تمنا

دست ها به نیایش شعله می گیرند

چگونه کودک به نام ترا پس

خوشه گان زرتاب بازی می یابند؟

ترس می خورم جعفر!

ابراهیم که نیستی؟

گریه می کنم؟

نه!

نطفه ی قربانی را زهدان منیجه

خون و شرار

می آموخت



ضیافت ما می آیند این فرشتگان

دیگ بار می گذارم

لیف خرما را که بتکانم

چند کله می دهم ایشان را

سر راهی

گسیل شده اند تا قوم لوط را مواخذه کنند؟

سنگ زار

حفره های تفته ی جرعه های تند و بویناک آب منی

لقمه های چرب

لفظ رکیک صحاری سوزان شرمگاه

بر آن قرار و سابقه می روند

نشانه ی پرستش اجدادی

بت خانه می شوند

جملگی.

پیوسته اند آیا به یک معنا؟

وصل بود

آنچه در پی شد؟



خواب می بینم

با برکه در میان می گذارم راز سایه را

نگاه کن!

گویچه ی شفاف را.

جنین خاموش خواب می بیند

رویای شاخه شاخه ی روز سفید را.سرخ را.آبی را.بنفش را.

بار طلوع را بر پشت کومه های کاه دراز به دراز هموار می کنم

بوی پهن مشام کودک شیرخوار را آزار می دهد.

عطسه می کند.

جن زاده بود مگر مادر؟

دایه شک می برد

اشک های قطره ی مروارید او کجاست دختر؟



زین پس سرنوشت کودک است که بال می گیرد.دست های نیایشگر بابا که نیست تا آشیانه ی سپس پرواز او باشد.بر نمی شود که سنگ ریزه ی در شتاب از چهره ی آب سایه موج برکه می گذرد.کران می گذارد و کرانه نمی شناسد.خط جداره ی شیشه ترک می خورد.صفحه ی گیتی عکس می اندازد و شاخه شاخه می شود.خاموش خانه ی مرگ را تدارک می بیند؟گویی.پسر قد می کشد.کران قهر اوست.نه دانشی که می اندوزد.تمرین او تیر کمان اوست که به چله می نشاند.شلیک می کند.



در گوش او دم اول ورد خوانده ام؟

من؟منیجه؟دختر خالو قربان؟

حاشا وکلا اگر من لفظی به غیر نام او که از قضا جسته بود از دهان مامای شوم محله مان-بی بی رباب-گفته باشم

حرام.

اسماعیل!

خطاب بود.

شب زفاف بیایم و بشنوم هو های صدای.....

بزن سفت!

بی رباب!

چشم غره.تشر.هم چند کرگدن.تک شاخ.براق.گردن کشیدم و نگاه دزدیده ی او را از هم پاشاندم.

جعفر!

دل به من داری؟

دیدی چطور بغل خواب تو

کور و پشیمان.بی تو.برگ خورد؟

متصل که این هوا آن هوا می شوم

یک جا که بند نیستم

نه اینکه تکان بخورم.نه!ایستاده ام و امثال برگ های پنچه ی درخت چنار کران به کران باد می خورم.

آب به کوری بگیرم اگر دروغ بگویم

دیدم که قوچ بود.

ها!بله!قوچ بود.پسر ما.اسماعیل.همان که خودم در آغل زمین گذاشته بودم.

بلند شده بود و کمان کشیده رو به قوم لوط....

هیس!

چرا؟

سکوت بکنم؟

می گویم

رو به طایفه ی عدو که نسب جعل کرده اند و رسم و راه به ابراهیم برده اند

دروغ!

یک لحظه بیش ندیدم

دو نقطه ی کور و کبود

دو شاخ را که گم شده بود

جنازه یخ زده بود

قوچ بود اسماعیل؟

یا بی هوا نام کرده بود پسر را؟

خط خورد نام مادر.خود به خود

منیجه نمی شنوم به گوش

که قبر ها را یک به یک.دیار به دیار گشت می زنم و نمی یابم

سرگشته.مویه خوار.

- مادر شهید است.

چه می شنوم جعفر؟

- از فرط غصه و فراق اسم خودش را گم کرده است

می بینی؟

پرویز زاهدی

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

روز دانشجو

دانشجو نسب از که می برد؟در سلسله با کجا و کدام یک از وجوه بارز زندگی ایرانی معاصر می جنبد و کار می کند.رشته را دنبال کنید.تا از کجا می آید.نه این است که باید به طلوع اندیشه ی حذف آبادی و پیشرفت نظر انداخت؟می دانیم که اتفاق از کحا آب می خورد.عباس میرزا ملتفت چون و چند ماجرا می شود.ارتش تزار به او حمله کرده است تا اودریابد دیگر با آن نوع برخورد و تلاقی و برآورد دیگر نمی توان کار اداره ی کشور را پیش برد زلزله ای که جهان را تکان داده بود.غرب را برانگیخیت و تمدن نو رابه جریان انداخت.انقلاب کبیر فرانسه.نشت و نفوذ و احاطه دامنه دار اندیشه ترقی اروپا را گرفت و قبضه کرد و بالا گرفت.چنان که گویی اقتضای وقت بود.لشکر کشید .و خاک روس را دست گشود و ستون اقتدار بر پای کرد.مقابله ی ارتش روس وارتش فرانسه به آنجا انجامید که فرمانده ی قدر قدرت هجوم (ناپلئون بناپارت)زمین گیر شد.روس تا خیابان های پاریس پیش رفت.در برگشت اندیشه ی جدید را با خود آورد و پراکند و استوار کرد.تولستوی می گفت:هر چه روس دارد از دکابریست هاست.همان افسران ارتش روس را می گفت و همین افسران ارتش روس اندیشه ی ترقی را به سرزمین ما دمیدند.چگونه؟عهد نامه ی ترکمانچای به ظاهر از دست شدن هفده شهر شمال غربی ما را می نماید.اما در زیر با خود اندیشه ای را هم بروز می داد تا از این پس ایران در چرخه ی نفوذ و انتشار اندیشه ی مدرن قرار بگیرد.عباس میرزا تنی چند را می فرستد خارج تا آموزش ببینند.اما کار وقتی نظام پیدا کرد که امیر نظام میرزا تقی خان امیرکبیر درالفنون را بر پای کرد. سنگ بنا ی ساختمان رفیع اجتماع انسانی مدیران سیاسی-فرهنگی کشور.امیر کبیر خود روس را دیده بود.از طرف قلئم مقام فراهانی ماموریت داشت.همان درس خوانده های درالفنون اگر نمی بودانقلاب مشروط راهبر اندیشگی نمی داشت.فکر کنید به مطبوعات همان دور و کتاب هایی که از خلوت به جمع می آمد و اندیشه ها که مردم را می انگیخت و به راه می آوردو خواهان می کرد تا حکومت قانون بر پای شود.جنگ عمومی اول وفقه در کار کرد.اما تا باز دانشگاه جامع و شامل ایجاد شود این میان بسیار درس خوانده ها داشته ایم که از قضا بر اثر جنگ هم دانسته باشیم پا به مدارس عالی علمی و فرهنگی اروپا باز کرده بودند وپس از پایان دوره ی خود به کشور بازگشته بودند و در امر کشور داری به جد همت گماشتد.دانشگاه تهران 1314 شمسی تاسیس شد.نهادی حساس.برانگیزاننده که قدرت دانش را می خواست در تار و پود و عصب وخون و جامعه نیم جان ایرانی اعمال کند.مثل اینکه بخواهد نوشدارو تزریق کند.یک جسم علیل را چابک کند. بر پای بدارد.رو به راه کند و خود را با جهان معاصر در یک جهتی و هم خوانی تطبیق بدهد.این نوعی رسالت جدید بود.زیرا که غرب به هر روی پیدا کرده بود تا چگونه می توان سلامت و تغذیه و درک جامعه را ملاحظه داشت و تقویت کرد و زندگی را بارور.زنده .و شاداب فراهم آورد.یبش از دانشگاه البته سال 1310 شمسی گروهی دانشجو گسیل شده بود خارج.آنها خود می توانستند در بازگشت آموخته ها را بیاموزانند.چرخ کشور به گردش در آمده بود.طبیعی است که اندیشه ی علمی در آمیخته با اندیشه ی آزادی مدنیت معاصر را عمل آورده بود.اداره ی کشور بی مجموعه ی نظام دهنده ی به سزای آن حرف مفت بود.باید فهرست کلان مطالبات انقلاب مشروطه را دقیق شد.قانون اساسی حاصل از آن پیکار خون و اندیشه وقلم و سخن را باید مرور کرد.تفکیک قوا را. حق رای را. مطبوعات را و شرکت قاطبه ی مردم در اداره ی کشور را.حق بلامنازع تعیین سرنوشت خود را که شمول داشت و بسیاری دقیقه ی دیگر را که می توان برشمرد.پس دانشگاه و دانشجو که خود بار امانت دانش را بر دوش داشت هم چنان که خود را بر می آورد و می پروارند و قوام می گرفت عامل و پیام گزار اندیشه ی سازندگی و راهبر جامعه می بود.دانشجو در جریان بود و در کار پیش برد آزادی بیان و اجرای خواسته های به حق اجتماعی می کوشید و با تشکل های مردمی می جوشید و حتی تا به آنجا ارتفاع می گرفت که در نهضت ملی نفت نقش موثر(ملی-جهانی)ایفا می کرد.کودتا و دنباله ی خوفناک و کثیف آن دانشگاه را از قضا جری تر کرد.به چشم می دید که کشور به یغما می رود و او را چاره نیست جز اینکه چون وچرا کند.متعرض شود.چراغ را هم چنان روشن بدارد.به نظر می آید از آن پس دیگر به عنوان سنت جا افتاده باشد که دانش عمل می کند و اندیشه ی نو در کار می شود و به بار می آید تا جامعه رو بهبود و نشاط پیش برود.دانشجو جوان است.هم اندیشه و دانش جدید را در کاسه ی سر دارد وهم پای رفتار و حرکت شور برانگیز و حرارت خون او درجه ی غلظت بالا دارد.پس او شخص ویژه ای است که به میدان می آید.امان ندارد.بی قرار است.هم می داند و هم می تواند.سخن و عمل ناروا را بر نمی تابد.به جوش می آید و سر ریز می کند و تا به آنجا دم می گیرد و پا می گشاید که خون خود را مرکب می کند و دانش خود را سرخ و آتشناک بر سنگفرش خیابان می نویسد.دنبال کنید و ببنید که در این پنجاه سال اخیر دانشگاه چگونه با نبض جامعه تپیده است و هم خوان و هم آهنگ فریاد زده است.دانشگاه دیگر حتی حکم یک نهاد اسطوره ای مدرن را پیدا کرده است.منحصر به فرد است امروز و فردای کشور را بر عهده گرفته است تا پاس بدارد و عمق و جلا ببخشد.یک ظرفیت یکه و ممتازکه امید گاه مردم ایران به شمار می آید.روز دانشجو را در قلب خود شمعی بیافروزیم که نور منتشر.شعله ی رقصان.درود ما.به یک یک ایشان باشد.چه آنها که پیش از این در کار بوده اندو چه آنها که امروز در صحنه قرار و آرام ندارند وحکومت نامردمی را به چالش گرفتند.




تیرگان

نم مهتابی

عشق
متلاشی شدن
لبخند بی ریای تو ست
به هنگام آمدن
عشق
نم مهتابی تو
به سقف خانه ی تاریک ست
به هنگام سکوت
عشق
رفتن با زهره
درکوچه پس کوچه های نیلی ست
به هنگام گم شدن
عشق
قطره ای ست
مملو از حیات
به هنگام .
عشق
آهنگ سرد ترک خانه ست
به هنگام پرواز
اشک
بر جسم وروحم
نم مهتابی تو
به هنگام
ریزش

احمد ثابت

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

وقت های گوارا در صحبت با روز افزون

پرویز زاهدی
وقت اول
گفتم: نگار.خوب خوب اندیش من.روز افزون.عیال.
چه می گویی در کار و احوال من.در پرسشی که همین طور جانم را بد می کند.آشپز خانه بود.شکم ماهی را باز می کرد.
گفت:صبر کن.یک دم بیش نیست.انگشتری سلیمانی را خدمت شما تقدیم می کنم.
گفتم:اگر یونس زندانی بود چه؟آدم قدیم است اما حق جوانی هنوز برای او محفوظ است.دوره ای که الف بی تی می خواندیم.سرانه ی شاه وز وزک در کتاب درسی می آمد.یونس خوب نی می زند.گفت و من نیز گفتم: گل یاس هم بوی خوبی دارد.گفت: آهان.ایران.زین.بازی.بگو امروزه روز در وطن ما چه کسی بازی می کند؟چه کسی در خانه ی زین نشسته است؟ و تند می راند؟و چه کسی...؟
کف دست علامت گرفتم پیش.تخت سینه ی او گذاشتم.صدای قلب او را می شنیدم.چانه بالا گرفت.چشم هاش گرم و روشن شده بود.می درخشید.پوست صورتش گل انداخت.دیدم همان نوع آفتابی را باز می تابد که دیری است وداع گفته ایم.بگیر یک دور که به لفظ حضرت خداوند گار مولوی سی سال است.چهره ی قرصی زن من کف دستم را می پوشاند.داغ می شوم و گاه که از هوش نروم بدو می روم اتاق خودم و پشت میز می نشینم.قلم که دست بگیرم برگ های کاغذ را که پیش رو بگذارم می آید و می نویسم.پرسش های این چند وقت اخیر خود را مرور می کنم.
مدیریت سیاسی حکومت با کیست؟اولین نکته که یاد آدم را می زند. ولایت. با کیست این دقیقه ی معنایی شگفت و دراز دامن که نفس تا قرارگاه امن حق می برد؟اصل معنی را بگیر که دوست داشتن است.حالا کسی که معصوم است و کامل است و حق ولایت دارد بر مردم زمانه ی خود و مدار کار خواهد بود در همه ی عرصات جامعه ی انسانی منتشر است.
در نزد اهالی خانقاه او را قطب می نامند.میله ی آهنین که سنگ زیرین آسیا را ثابت نگه می دارد و سنگ زبرین بر روی سنگ زیرین بر محور آن میله حرکت می کند.برای روز افزون که نقل می کنم رایم را می زند.چرا سخت می گیری مرد!بیین چگونه در گوش مردم ایرانی پیچید این لفظ.
گفتم: از زمانی که جنب آن واژه ی فقیه هم آمد. شیطنت کردم. خندید.بگو( واژه- شخص) .تازه به نوعی همین تمثال می شود.جان می گیرد.در حوزه ی علم الهی می نشیند.فقه که الهیات نیست.حقوق است.در شرع نیز حقوقی آورده اند که مردم بر اثر آن کسب و کار می کنند و عقد زناشو یی می بندند و باقی قضایا.
این بار من به وجد آمدم که به روی او خنده زنم.ملاصدرا تاکید کرده است که این علم مگر جز خمس و زکات وارث و دیات و چه و چه است؟هشت مورد را بر می شمرد و می آید که این همه را سراسر می توانیم در دو ماه آموخت. نه ؟شش ماه.
روز افزون آنطور چهره به تعجب گرفت که زیبایی او را هم تازه می کند و هم دلچسب.گفتم: دلبری نکن زن.بله.سطح واگر درجه ی اجتهاد بخواهند گرفت خارج هم می خوانند.شرح و تفسیر همین هشت مورد.فقط.
اسم هم درجه ی کار را معلوم می کند.مگر یکی دو تا به واقع خارج بزنند و بر سر درس فلسفه بشوند و در چون و چرا دستی برسانند.حرف حرف را می زاید.دیدم این لحظه که در رساله ی شاه آبادی چطور قید شده بود رهبر فقید ایران وقتی که به مجلس درس او در آمد.نشسته ننشسته.هنوز می بینم که چطور از زانو آن قد و قامت بلند شکست و نیمه شد و روبرو زد:(آمدم که حقیقت و چگونگی امر وحی را بر من روشن کنی).
تا این حد هم بال باز می کرده اند.جایز بود یا نه؟از همان اول این مرد راه را دیگر کرد و
سپرد آنچه را که من بعد از این فقیه بتواند حق جوار با ولی را پیدا کند.
روز افزون ابرو تنگ گرفت:او که مطلقه را هم اضافه کرد!؟بله درست است.جوار که گفتم چرا مو نزند با حق ولی معصوم؟یعنی چه؟پرسان بود.گفتم: بنشین!همین جاست که من نیز می خواهم دنبال کنم دست کم برای خودم ظاهر کنم ما مردم ایرانی را رو به کجا چشم گردانده اند وبه نام خوانده اند.
روز افزون خود اهل بخیه است.درس ومشق خوانده است و کار و زندگی اورا بگذارد در معقولات نیز دور می زند.دقیق می شود.باید به او دل داد تا وقتی که فراغ پیدا می کند و همدلی و همدمی را روبرو می بیند از چون وچگونه ی آنچه با ما می رود حتی شطح هم بگوید.خواهید دید.
ناگزیر رفتم .چون آمدم دیدم که می خواهم تا از حق شیعی اثنا عشری حرف بزنم. مردم ایران که ترکیبی از اقوام گونه گون هستند و به چند مذهب و آئین فریضه می بندند و به حق اقامه می کنند.اعم از اهل سنت و گروه کلدانی کاتولیک و ارمنی مسیحی گری گوریان تا حلقه های مجتمع صوفیان از هر طریق کنار می افتند. آنها را چه می کنم؟
روز افزون گردن کج گرفت و زلف سمت یک شانه افشاند و تبسم او چون برگه ی نوری پخش شد و پهنای صورت او را گرفت.گفتم: گروهی را از قلم انداختم؟گفت: بله.کلیمیان.اخم کرده بود که یعنی انتظار نداشتم.گفتم: بله.لابد چون ایشان را به دیده ی دیگری نگاه می کنند.با بهایی هم البته مشکل دارند.مشکل اساسی.آنها که شیعه هستند!گفتم: می دانستی؟سر به تائید تکان داد.تند وتیز.الا که قسم خورده اند تا هماره امام بر ایشان غایب نباشد.منتظر هم نیستند.
گوشه پلک چشم چپ را خواباند وشنیدم که گفت: آنها خاتم پیغمبران را خاتم پیغمبران خوانده اند.این را هم تو بدان.به زعم شیعیان مسلمان( پایان) و به زعم ایشان( ا نگشتری).
کجا به کجا؟ می پرسید؟
راستی !زرتشتی ها چه؟من گفتم: باشد باشد.ولایت در شخص کسی حی وحاضر حضور به هم رساند و دلالت خیر کند عدل را برگزار کند.پیشوای معدلت است.بله.اصول دین را که می گوییم پنچ در شیعه ی امامی .سه مورد بیش نیست.توحید و معاد.یا به راستی اول و آخر را نگاه می کنیم.از ازل تا به ابد را. که این میان پیامبر اسلام میانجی شده است و بشیر چگونگی و چرایی این طومار خوانده می شود.مردم شیعی ایران عدل و امامت را خود افزوده اند.
طرفه که فرقه ی شیخی عدل را بر می دارند و امامت را نگاه می دارند.دیدیم سه و چهار و پنچ آن وقت هر یک از این اعداد خود منش اساطیری دارند.بماند.
روزافزون زیر لب با خود می گفت که من می شنیدم.چهار امامی.هفت امامی.دوازده امامی.پاره ای منتظرند وپاره ای نه.گفتم:صبر کن.پیاده شو با هم برویم.ما تازه چیزهایی را طرح کرده ایم که بدیهی هستند.پرسش هم چنان باقی است.روزافزون مثل اینکه تازه با من همراه شده باشد گفت:پرسش تو کدام بود؟
گفتم آهان.باز بر سر مطلب می شویم.آنچه پرسش اصلی است در پی می آید.جایی که یک باره جوش می زند و بالا می گیرد و هر جانبی را چنگ می اندازد تا آنجا که بر تو چیره می شود.تسخیر می کند و از افسون آن خلاصی نخواهی داشت.
گفت:اوه.بله.دهانش غنچه بود.
گفتم:راه به رفیق خوش است.با تو می آمدم و رفتیم تا به این جا که ولی میوه ی درخت رسالت است.این طور که دیده اند.مردی از جانب حق می آید به رسالت.
گفت: اگر زن باشد چه؟
گفتم:به آغوش کذابه میرود.می گذاری کار خود بکنیم و راه خود بسپریم یا نه؟دو دست به تسلیم گرفت تا اگر بخواهی شانه های او را گرفت مانع از پیش تهیه دیده باشد.رسول می آید و به راه حق می خواند.راهی را که خود آمده است.راهی را که خود غوطه می زند.راه آمده را به طریقه ی معراج برمی گذرد که در فقره ای دیگر از آن حرف باید بزنیم.زیرا که پهنه ی فرهنگ ایرانی را درنوردیده است و نمونه ی راهنما شده است.
دیگر روزافزون چهره به حیرانی گرفته بود و چشم در چشم من داشت و گوش با دهانی که رو به چشم های افسون اوپلک نمی زد.یک باره بر جهید.آیا ولایت عشق نیست؟مثل همین حالا که ما ....؟
به او امان ندادم جمله اش را تمام کند.در دوغ افتاده ایم؟به کلام او افزودم.مگر دوست داشتن نیست؟ابرو ها را تنگ گرفته بود و چهره فشرده بود.براق شده بود.نرم شدم.بله.ولایت به راستی که محبت است سر آخر.همان مایه ای که شاعران و متفکران زبده و اصیل ما را از ثری تا به ثریا در گردش آورد و تماشا برد و با حق در گفت و گوش کرد.
ولایت البته شخص نیست.شاید به نوعی رقم (صورت نوعی-شخص )می زند.اما اگر میوه ی رسالت است پس ولی یکی از آنها باید باشد که پیام را به جان شنیده است.خود همو شده است که باید می بود و حق را آینه می گرداند.طلعت منیر او را.به همین جهت او به سوی حق می شود.روی به او دارد.مردم طالب از پی او روان خواهند شد.دفیله ایست این گذار و به شیوه ی سفر برگزار می شود.تا می خواهم که درگذرم البته می آید و چرا تن بزنم.مگر تنها آدمی در این سفر پا به راه می شود و منزل به منزل می سپارد تا به دیار حق برسد؟باقی مجموعه ی شمار نا آمدنی موجود خلق به هم چنین در راه هستند.هر یک در منزلی مقام می گیرد تا دور او در آن مقام سر آید.جان وتن تبدیل کند.دیگر شود.منزل تازه بر او بگشاید.شرط وفاق آن منزل را به تمامی برگزار کند و باز در سلسله از پرده ای به پرده ی دیگر ارتفاع بگیرد.خلق مدام یک سفردر سفردر سفر در سفر باشد.یک حرکت جوهری که جمله ی انس و جن را شامل می شود.حق.یکه ی ایشان است که آنها خود حق در کثرت به شمار می آیند.وجود وحدتی دارد تاکید شدنی.حالا در این حین و دم پاره ای از متفکران با یکدیگر اختلاف می کنند معارضه دارند.
اینجا را سایه نیاندازند که بسیار کار داریم در این راه که می گذاریم.قهوه ای نمی خوری؟بله؟درست شنیدم؟فکر کردم روزافزون پرسشی گلویش را زده است.طرف او خیز گرفتم.به قهقه خندید.زیر گنبد چطور صدا به تو بر می گردد.انگشت های دست چپ را غنچه کرد و جلوی من گرفت
-قهوه!آقای من.

باقی دارد

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

توابین

متن پیش رو"توابین"راویت بی کم و کاست یک شاهد عینی است از واقعه ی "مسخ"و هتک جمله ی افادات و هنجار آدمی در دور ناسزا و شوم اسارت زندان های حکو مت ایران
تیرگان

التفات به من دارید؟کسی از آنچه بیرون می گذشت بی اطلاع نیست.همه می دانند تا بیست و دو بهمن چه اتفاقی افتاده.بعد از آن هم روشن است.انگشت بگذاریم می توانیم واقعه ی جنگ را مهم بدانیم.بعد هم سازمان ها شکل گرفته بودند.بگذار یک نکته ای بگویم حالا که بر می گردیم و نگاه می کنیم کجا را می بینیم......
از دهه ی چهل کلید خورد.گذارا بگویم بی اینکه بخواهم تاکیدی بکنم. مورد ندارد.البته در آنچه بیش رو داریم و از آنچه که می خواهیم حرف بزنیم.جبهه ملی شکست خورد.پس باید جبهه ای از نوع دیگر باز شکل می گرفت.مثل اینکه الباقی تازه تر ها و حاضر یراق ها بتوانند باز در صحنه بمانند.اما این بار باید دست به اسلحه هم ببرند.فراموش نکنید.رنگ سرخ غلبه داشت.سفید گم بود.سبز هم خفیه و آشکار تقلا می کرد.گاه هم چرخی می زد.بانگی بلند می کرد.دهه ی پنچاه هم اوج بود هم حضیض.یا آنطور که می شد.آنچه پنهانی شکل گرفت و بعد آشکار کرد.باز روی در نهان گذاشت.اما پرچم مرگ در اهتزاز بود.این را می خواهم بگویم که غلبه با این وجه بود. باید جان در میان گذاشت.مگر بتوانی سد را شکست.
پنجاه و هفت شکست.غیرمنتظره بود.باز نیروها خیمه خر گاه زدند.جمع آمدند و در راه شدند.حرکت کردند.خوب.قدرت معلوم شد در اختیار چه کسانی قرار گرفت.آنها هم دم از مرگ می زدند.اگر صدایی در می آمد که زندگی قصد و نیت ما بوده آشکارا تو دهنی می خورد.اداره ی کشور در جهت ساختن و آبادی کشور نبود.جنگ کار را سخت کرده بود.نظام شکل گرفته که هر روز قدرت خود را بسط می داد و روز به روز عمق پیدا می کرد و همه جا را چنگ می انداخت و حریفان را از میدان بدر می کرد.زیر فشار هم بود.در نتیجه می بینیم به در و دیوار می زد.حساب شده یا نه همینطور به شیوه ی قلع وقمع و تاخت و تاز عمل می کرد.دست آخر چه پیش آمد؟شما بگویید!
نه این بود که نیروها ی سیاسی در صحنه را به خاکستر سرد نشاند.عقب زد.بی واهمه به جوخه ی اعدام سپرد.دار زد.طوری که اگر چیزی ته مانده بود هسته هایی بود پراکنده تا اینجا و آنجا گاه به گاه نفسی بزنند.رشته ها از هم گسست.پاره پاره.خسته.از نفس افتاده.گروهی توانستند راه غرب کشور را پیش بگیرند.آنجا عقب بنشینند.از جهتی که کردستان خود یک سنگر عمده هم بود.گر چه شکسته بود و باز پناه گرفته بود.
جنگ در میان بود و عراق هم طرف مخاصمه بود.پس این خود به ظاهر یک امن گا ه به حساب می آمد.عده ای همانطور که کار فرار دامنه می گرفت از غرب کشور به غرب جغرافیا باز پناه بردند.می بینید؟.یک چیزی غروب کرده بود.شب که بلند بشود.تاریکی که غلبه بکند.آدم چطور و کجا پناه می برد؟می ماند کسانی که البته دنبال زندگی رفتند.خر ما از کره گی دمبی نداشت.اما یک جای دیگر هم بود.توجه داشته باشید.این هم اگر به طنز نگیریم یک پناه گاه بود.زندان.قرار بود که دانشگاه هم باشد.طرح حوزه و دانشگاه هم عنوان می شد.التفات دارید که سهم قدرت ونفوذ حوزه بر دانشگاه چند به چند بود.در بیرون که مردم در چنبره ی اقتدار حاکمیت بلامنازع گرفتار شده بودند.آن طرح هم اجرا می شد.کجای کاریم؟وزن مسجد به مراتب می چربید بر دانشگاه و علی العموم دایره ی کرد وکار زندگی مردم.حوزه انگار حریف یکه ی میدان بود.
برویم زندان.طبیعی است در هنگامه ی جنگ بین قدرت حاکم و نیروها ی سیاسی که نابرابر هم بود.چون نظام حاکمیت از همه ی ابزار قدرت برای سرکوب و اعمال خشونت و تار ومار برخورد دار بود.اسارت هم می گرفت.زندان هم می کرد.پشت میله ها نگه می داشت تا خوب که از بیر ون فراغت پیدا کرد.باز بر سر کار افراد زندانی برود.
می دانید زندانی سیاسی تعریف خودش را دارد.طبیعی است که در زندان هم زندگی خاص خودش را دنبال بگیرد.اوایل که امید به باز شدن در زندان ها کله ی همه را گرم نگه می داشت.حتی با شلوار می خوابیدیم.این طور.تشکیلات زده بودیم.من از عادل آباد شیراز حرف می زنم.آنحا را به چشم دیده ام و حبس کشیده ام.مستحضر که هستید؟خب.فکر کنید.بیرون را در نظر بیاورید که همه چیزی گلوله شد.به هم پیچید.مطابق گردباد تنوره کشید.دود شد.باد هوا رفت.وقتی از بیرون دیگر انتظاری نباشد حالا نوبت زندان است.بخصوص که شما بهتر می دانید مصاحبه های اشخاص راس تشکیلات ها .اعدام های گروهی.خبر های ناگوار وبعد بر ملا شدن چهره ای که در آغاز امر به هئیت انقلاب میدان گرفت و بعد معلوم شدحکومتی نیست تا حق آزادی مردم را محفوظ بدارد و احترام بگذارد.زندگی را هم که معطل گذاشته بود.همه چیزی وعده به فردا می شد و فردا باز در سلسله با بی شمار فردا می جنبید.آنوقت مفهوم انتظار کار می کرد.بیا و ببین که باز مردم در چه مسیری افتاده بودند.زیر آتش سوزان و مخرب جنگ باطل علیه باطل.ملتفت هستید؟همین است که در زندان همان اشخاص که خود در بیرون متصدی امری در تشکیلات مربوط به خود بودند.مقام و مصدر و رتبه ای داشتند تغییر جهت می دهند.چهارده ملعون بخش سیاسی زندان عادل آباد معرف حضور همه ی آنهایی است که دور سال های شصت را دیده اند اسم می برم.اینها را باید پرچم دار بدانید.وقتی بیرون رو بر می گرداند البته به داخل هم اثر می کند.تا آنجا که خاطرم هست یاد می کنم.محمود سعید نژاد-کریم گل ریز-ابوذر-جمشید قائدی-حسین ممتاز-فرویدون جهانی-فریدون نیکنام- رحمان فیض اللهی-غلام سالاری-بهرام گله زنی-هادی قهرمانی.
اینها اسم هستند.درست است.نه چیزی دیگر.فقط شناس هستند برای آنها که دیده اند چطور همراه گروه ضربت میرفتند گشت زنی.آدمهایی را که می شناختند از هر قسم وجهتی که فکر می کنید دستگیر می کردند و می آوردند زندان.مثل اینکه خود فراموش کرده باشند روزی همین ها را به مبارزه در طریقه ی آزادی دعوت می کردند و عضو می کردند و در تشکیلات تحت امر خودشان می گنجاندند.می شناختند.باز آنها را به نوعی دعوت می کردند.این بار نه برای رهایی از چنگ اهریمنی فقر و بی عدالتی بلکه برای سپردن به جوخه ی اعدام.مرگ به آنها تقدیم می شد.عجب که نظام هم تبلیغ می کرد.مرگ رستگاری است.لابد می دانید هر دو طرفه مخاصمه در این امر می کوشیدند.پنهان هم نمی کردند.مرام شده بود.هدف بود مرگ نه وسیله.به قول میشل فوکو.ایران آن دوره ی ما را دیده بود این متفکر فرانسوی.بسیار خب.می بینید که از پیش از انقلاب ما تجهیز شده بودیم که مرگ ارزان راه رستگاری را طی کنیم.ببخشید من دچار بغض می شوم.اجازه بدهید یک قلوپ آب بخورم.بله کجا بودیم؟می گفتم.بله چهارده ملعون.خودشان هم جان بر کف گویا در کار شده بودند اما بعد چطور شد برگشتند و به صف به اصطلاح دشمن پیوستند؟معما نیست.سابقه ی پیوستن نیروها به صف مقابل بسیار گزارش شده.همه جای دنیا پیش می آید.اما یک اتفاقی در دور و قرارگاه ما افتاد که مثل و مانند شاید نداشته باشد.می گوئیم شاید چون نخوانده ام.نشنیده ام.نه. مطمئن نیستم که جای دیگری افتاده باشد.اگر هست بگویند ما هم بدانیم.بله.شما در نظر بگیرید که در زندان نیرو هایی از هم گسسته ی پاره پاره ی بیرون دوباره به هم جمع می آیند.تشکیلات می زنند.هیچ نپرسید چرا و پشت این عمل چه قصد و نیتی بود.خب البته.پناه گاه مسله ی اصلی بود.آدمها وقتی به هم نزدیک می شوند گرم می کنند و نیرو می گیرند و برای ادامه کار و زندگی خودشان قرار و حتی منزلت پیدا می کنند.ما هم همینطور.عید را جشن می گرفتیم.به زندانبان و نیرو هایی که اختیار دار ما بودندو دشمن تلقی می شدند محل نمی گذاشتیم.بحث و گفتگو داشتیم با یکدیگر و مقداری از این قبیل کرد و کار ها که مرسوم زندان هاست.
ببین!طرف مقابل فارغ نیست.چطور می گویند دولت سایه.طبیعی است که افراد تشکیلاتی هواخواهانی داشته اند.بیرون را می گویم.بگیر حتی از برادر و خواهر گرفته تا خویش و قوم و کس و کار و هم محله ای و دوست و آشنا.این اشخاص بالقوه نیروهایی به حساب می آیند که ممکن است جریحه دار شده باشتد.از واقعه ی اعدام نزدیکان خود.پس کسانی امثال همین چهارده ملعون که دستی قوی داشتند در تشکیلات زنی تور پهن می کنند.این اشخاص بالنسبه مهیا را به انواع طریق جلب می کنند و تشکیلاتی تازه می زنند و زیر نظر می گیرند.پیدا است که بعد چه اتفاقی می افتد.این افراد جدید هم می آیند زندان.غریب نیست از نظر شما؟
شما نقاب دارید.بازجو هم نقاب دارد.نمی ببینید یکدیگر را .اطاق تنگ و ترش بازجویی.آن وضیعت هولناک که هر دم بیم آن می رود ترا دار بزنند.جوان هم هستی.زیر بیست سال. صغر سن.ناگهان به گوش تو چه صدایی می رسد.صدای همان کسی که مسئول تو بود و حالا با دهان بازجو از تو سوال می کند.چه حالی دست می دهد به این جوان که ممکن است رادیو گوش داده باشد یا اعلامیه ای را فی المثل خوانده باشد؟می گویند نعل می ریزد.تشکیلات زندان هم لو می رود.ای عجب که شش نفر از مسئولین رده بالای تشکیلات داخل زندان را هم می برند از عادل آباد به عملیات.جایی که زیرزمین دارد و به راحتی آدم را طناب می اندازند.تلخ و کدر نگویم.کسانی هم بوده اند که روی موضع می ایستادند و از جایی خودشان را نگه می داشتند.گر چه مرگ از پیش رقم خورده بود برای آنها.این را هم از قلم نیایدازیم سال شصت به بعد هر که تشکیلاتی بود می آمد زندان اعدام بود.بی برو برگرد.حتی پیر مردی بود که خانه اش را اجاره داده بود. فقط.در جا اعدام شد.شوخی نداشت.داشته باشید که کسانی تا مرگ را پیش رو می دیدند.زانو می بریدند.سبک و سنگین می کردند.برویم یا بمانیم .برویم نیستیم.محویم.زندگی را بی موقع گذاشته ایم و رفته ایم.بمانیم شاید فرجی بشود.اتفاقی بیافتد.بحبوحه ی جوانی. شعف جوانی. آنوقت هیچ؟نه.دیگر امان نمی دادند پاره ای از اشخاص.
این موقعیت دردناکی بود که اخذ زندگی در ازای تقدیم گروهی. قربانی جوان به بازجوی خود بود.یاد ضحاک نمی افتی؟
هر که را می شناخت جامعه ی انقلاب هم که میدانی باز باز بود.می رفتی قصابی می گفت گوشت را داخل چه کاغذی به تو بدهم؟نظر قصاب به اعلامیه های گونه گون تشکیلات ها بود.ملتفتی؟خب.هر کس و نا کس را که بشناسی برای گرفتن جواز زندگی خود قربانی می کنی.می ببنی در سطوح و رده های جور به جور آدم خوانده می شود به زندان.مرگ هم در شکل های متفاوت عرضه می شود.عمودی اگر ترا دار بزنند یا به جوخه ی اعدام بسپارند.افقی وقتی که ترا به جمع دوستان زندانی می فرستند.بودند کسانی که دستگیر می شدند.آنها را نمی شناختند.کیستی؟چه کرده ای؟حرفی نمی زد.یا خودش را به غرقابه نمی داد.اما در پاسخ این سوال چه می توانست بگوید؟یعنی تو این همه وقت یک کتاب .یک جزوه.یک اعلامیه هم نخواندی؟از او اعتراف می گرفتند.غنیمت بود برای بازجو تا او را یکی دو سال حبس کند.بعد معلوم می شود او از کجا به کجا آمده است.این طور است که یک فضای آشوبناک نفس گیر و سمی برقرار می شود.از رستم دستان هم نسق می گیرد.افراد سردمدار تشکیلات زندان می روند عملیات و بر می گردند.چه حجتی به آنها نشان داده بودند که سوت و پوت تشکیلات و احوال زندانی سیاسی دست زندانبان می افتد؟خاصه که بعضی از این افراد اگر برمی گردند به تن برگشته اند جمعی هستند آشنا و روحی بیگانه برای دوستان خود.ملتفت هستید؟آن طرفی شده اند.سهمگین است.بخصوص که کسانی نخواهند تن بدهند و با روح خود بخواهند هم چنان زندگی را دنبال کنند.پس مرگ را باید بپذیرند.که حتی زیر پتوی آنها بخزد و سرمای زمهریر جسم و نفس بویناک خود را بی وقفه جفت آن ها کند.روح وقتی آلوده ی دمدمه ی مرگ باشد نومیدی هم مثل خوره استخوان آدم را می خورد.خواب های تو هم کابوس می شود.چه حالی داری؟قبر آرامش است.درست که عجالتا مرگ تو به تعویق افتاده است.ولی زندگی توهم دست کمی از مرگ ندارد.شاید یک پت پتی بکند چراغ جان تو.به امید وقتی که روزنی باز شود.آدمی است.تا قرار آخر مرگ ناپذیر است.همانی که مرگ آفرین می گفت.
(سکوت)

نمی خواهم مرور کنم.اما اجازه بدهید یکی دو نکته را که به یک حساب نقطه عطف هم به شمار می آیند عرض کنم.سی خرداد شصت اعلام شد.این ماه که پیش رو داریم ماه خون است.التفات هم دارید که قصد سرنگونی نظام بود.عنوان شده بود.به اسم ورسم نشانی خورده بود.جای چون وچرا و پس و پیش نبود.جنگ.جنگ تن به تن بود.در خانه امن.در زیرزمین ها.حفره ها.سلول های مخفی.کوچه.خیابان.جاده ها.نظر بگیری.کوچه بندان.مستحضر که هستید؟
خرداد تا اسفند شصت همه چیز تقریبا تمام شد.هشت مهر شصت و یک تشکیلات زندان هم شکست.بیرون متلاشی شده بود.چه جای اما و اگر.همین که بهتر بگویم محو شدن بود.فنای فی الله.به عرضم می رسید؟خوب معلوم است نوبت که به زندان می رسد.مقتضای شرایط حبس و در بسته و حصار و برج و بارو و میله آهنی و البته رگبار و طناب و خون و اسارت چه پیش می آید.رشته ها پاره می شود.بخصوص که اشخاص سردمدار شناخته می شوند.شش نفر در راس قرار دارند که از عادل آباد گسیل می شوندعملیات.چه بر سر آنها می آید که همه اطلاعات در اختیار نظام قرار می گیرد؟بعضی از آن هابر نمی گردند که با جمع دوستان سابق خود باشند.نقش پیدا می کنند.پاره ای بازجو می شوند.نقاب می زنند.عرض کردم.صداشان که مخفی نبود.افراد تحت امر آن ها پی می بردند که اسرار فیمابین از زبان ایشان بیان می شود.پس به خود بر می گردند.از دست رفته و پوک.هم این اشخاص بازجو که در بیرون تشکیلاتی بوده اند.سرانجام در شکستن تشکیلات به هر صورتی که فکرش را بکنید.شرکت تمام وقت کردند.استثنا هم هست. البته.قاعده را توجه کنیم.چون کار را همین امر پیش برد و به پایان رساند.بله.دربنا گذاشتن تشکیلات زندان هم دست داشتند.همین را هم شکستند.حالا ببنید.زندان که دست زندانی سیاسی بود در آن اوائل چطور برگشت و باز دست همین زندانی افتاد.اما با یک معنا و جهت دیگر.تازه. به عرضم می رسید؟در بیرون چه اتفاق افتاده بود؟داخل هم به همان روال انجام می گرفت.متوجه ی مطلب هستید؟بله.یک تشکیلات جدید زدند همان برو بچه ها که حالا هم زندان را لابد اداره کنند هم این که خود را در تشکیلات زندانبان و در کل نظام داخل بکنند.این ماجرا مقدماتی لازم داشت.معلوم است.اول. ببنید.هر یک از افراد در بادی امر تنها شد.رابطه ها قطع شد.دور هر کسی دایره ای در اندازه های خودش .فقط. رسم کردند.او را داخل دایره گذاشتند.مجرد.تنها.منفرد.با احدی حق تماس نداشت.ممنوع صحبت بود.دستش از همه جا کوتاه بود.فکر کنید. از بالا هم رگبار گذاشتند پشت بام.وقت هوا خوری.تکان بخورید.تک تک شما سوراخ سوراخ شده اید.عرصه تنگ شده بود.زندان شده بود شکارگاه. شکار جرگه گفتم. حالا نگاه بکنید زیر پای تو خالی می شود.معلق در فضا هستی.نه آسمان به تو عنایتی دارد.نه زمین.دور وبر تو سوزن می بارد.تاب می خوری.حتی از دست خودت هم در امان نیستی.چرخ گوشت کار می کند.روح قیمه قیمه می شود.فتیله های استخوان خرد شده تو پیش چشم گره می خورد.حلقه می شود.کومه می کند و تازه چه خیال می کنی.با چاشنی زهر قلمبه قلمبه می دهند به خورد تو.نمی دانم چطور بگویم.یک هنگامه ی تخریب روانی بود.پشت بند این همه صورت بندی اجرایی چیست؟هولناک است.نمی زنی به سیم آخر؟راه پس وپیش که نیست جهات بر تو مسدود است.قفسی ساخته اند در قفسی در قفسی برای تو.سلسله ی قفس ها.از این هم فراتر می رود.بسیار خب.برویم بر سر کار ملزومات تشکیلاتی که خود زندانی با نظارت زندانبان در زندان می زند.نوعی زندگی پیش گذاشته می شود.از فرائض مذهبی گرفته تا خبر چینی.گزارش نویسی.حتی ضرب و شتم و فحش و کتک. شلاق و هجوم ناگهانی به همان خلوت نحسی که دچارش شده ای.به همین جا که خاتمه پیدا نمی کند.استحاله و تهی شدن است از یک کالبد انسانی به یک کالبد حیوانی وحتی فراتر.هیچ و هرزه.چطور کار مسخ به این جا می رسد که برادر برادر را اعدام می کند.جایی شما شنیده اید؟یا خواند ه اید؟مگر منحصر به همین محدوده زندان آن دوره باشد؟بیرون که بسیاری روزی یک چیزی خلاف نظام به تو گفته اند در مظان اتهام قرار می گیرند.یک هوا حکم خبیث را دارند.پس نشان می کنی.نشان می دهی.معرفی می کنی.اهل و بسته و فامیل چه؟مثل این که یک شوری در آدم پیدا شده باشد.کله هم بکند.از دم دست تا دور دست و اطراف را می خواهد نیش بزند.مقرب درگاه می خواهی بشوی.پس کاسه ی داغ تر از آش هم می شوی.از خود زندانبان هم گاه گاه بالا می زنی.خوب.یک چرخه است.کارخانه ی تواب سازی به راه می افتد.تو بار دیگر عضو گیری می شوی.تو را به تشکیلاتی جدید جا می دهند.اگر برنامه مذهبی می گذارند.تا هم در قول و هم فعل.هم زبان هم عقیده هم رفتار عوض بشوی.خودت را گم کنی.قبری میکنی و خاک می کنی خودت را.خود تازه را به معرض نمایش می گذاری تا به تو اعتماد بکنند.تا ترا لابد ملاقات حضوری بدهند مشتلق توست این ها.عفو به تو بخورد.چه می دانم بر تو آسان بگیرند.نسبت به دوستانی که هنوز خوب به راه نیامده اند. این همه جهت جلب توست به دار و دسته ی خودشان.ترا که نمی خواهند ارتقا پیدا بکنی.منزلتی که در کار نیست!به هر صورتی که بخواهی نابودی است.جز این را نمی شناسند.نگاه می کنی نابودی است.به عرضم می رسید؟توابین خبیث ها را اداره می کنند تا آنها هم به شیوه و قابلیت توابین کار بکنند و زندگی را معنا کنند.این نوعی از زندگی است که التفات دارید هم در بیرون به مردم حقنه می شود و هم در زندان.ملاحظه بکنید چندانی توفیر نمی کند.ببین تشکیلات تواب ساخته به چه منوالی کار می کند.تقسیم مسئولیت می شود.اتاق ها را تواب ها در اختیار می گیرند.همه زار و زندگی تو زیر نگاه سمج وچشم های وقیح آن ها قرار می گیرد.امان نداری.نه خواب نه بیداری.هم نفس تو کیست یا بگویم چیست؟اتاق ارزیاب دارد. مسئول دوا خانه.واجبی.زیلو.آفتابه.باز هم بگویم؟سفر آخرت می بردند؟ملتفت هستید که رابطه هم تحکمی است.
مسئله توابین را گواه می گیرم از آنچه اتفاق می افتاد.مذهبی نبود.گرچه خودش را با فعل و قول مذهبی ظاهر می کرد.طلب زندگی یا زنده بودن خودش زمینه ساز بود.ولی مگر به وعده وفا شد؟از چهارده معلون حتی دو سه نفربیش تر جان به در نبردند.همه را دار زند.زندانی از چهره و شخصیت خودش بر می گشت.آدم دیگری می شد مزدور و ریاکار.و درعین حال له وپه.قربانی.باز به چوبه ی دار سپرده می شد.توضیح المسائل امتحان داده بود.قبول هم شده بود.اما کفایت لابد نمی کرد.اوجایی مهر باطل خورده بود.چون مرگ تنها چیزی بود که انگارنظام در چنته داشت.این امر چنان که عنوان هم می شد.طریقه ی رستگاری به حساب می آمد.کار مرگ همین بود که در گردش دورانی از تشکیلاتی به تشکیلاتی دیگر فقط آینه می گرداند و بس.

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

کیستم؟

وداع می کردم
با علف
با روشنایی
انجا که مرا آوردند
آنجا که
برگه ای بودم
زیر زبانم
تا
سلول های سرخ
شاید
بیرون بتراود
آنجا
همه چیز
خاکستری ست؟
نه
سیاه
سیاه است
سخت و سرد
چنگک
و تنگ نفسی
چاک بدن فواره ی خون
کپسولی بی اکسیژن
فاصله ای نیست
بین ماندن و رفتن
برقع زدگان رژه می روند
و ما
بالی شکسته
شمایلی از مزار
مجموعه ی به دار آویخته گان
بی زمانیم
کیستم؟
برگی ازیک درخت
پرنده ای کوچک در قفس
صبح را
در انتظار
می مانم.

احمد ثابت

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

نامه ای برای خانم پروین فهیمی مادر سهراب اعرابی

سلام!
این طور به نظرم آمد که برای شما نامه ای می نویسم.برای یک مادر.مادر ایرانی.مادری که داغ دیده است.داغ فرزند.اجازه دارد آیا مویه کند؟پنهانی او عکس فرزند را در قاب گذاشته است تا هر گاه او را نگاه می کند داغ را تازه کند؟
انگار که قصد داشته باشد از او نیرو بگیرد.او را هم چنان ببیند.سخت است.جای او در این خانه کجا بود؟عجب که اکنون خانه ی شما را می بینم.خانه ای را که سهراب زندگی می کرد.راستی آدمی تا زن نبرده است وفرزندانی دور و بر او را نگرفته اند گذران عمر او زندگی نام دارد یا چیزی دیگر؟
نشنیدم و ندیدم که بگویند کودکی را زندگی می کند.یا نوجوانی یا حتی جوانی را که هنوز عشق به صدای او نزدیک نشده است.اوری پید شاعر –نمایش نامه نویس یونانی سن ایفی ژنی دختر آبولون را نمی گوید وقتی که به حکم خدایان او را به دریای توفانی تقدیم می کند.تا مگر دریا آرام بگیرد و لشکریان او به سوی تروا راه خود را ادامه بدهند.
اما همین نکته را می گوید که من آوردم.معلوم است که ایفی ژنی چهارده پانزده سال بیشتر سن ندارد.همین حدود.سهراب نوزده ساله بود.از زبان شما شنیدم که خطاب به مردم ایران می گفته اید.یا چشم به مردم این زمین گردان هم داشتید؟من اول سهراب را شناختم.بهتر بود که می گفتم دیدم.چون از او جز عکسی دیگر چه به رویت اهل عالم رسیده است؟
بله.عکس دیگری را هم دیدم.یک عکس که باید پیش از درآمدن به خیابان های خون و خشم تهران گرفته باشد.عبارت پیش را خبر گزاری ها اصطلاح کرده بودند.می خواهم تا از عکس دوم بگویم.
نه!از عکس اول می گویم.شما چه می گویید؟
این عکس جوان فرخنده و شاداب را که از حس زندگی لبالب می زد.چهره.نگاه و آن مو های سیاه کوتاه او که یک کمی هم کاکل او مرزامرز کاسه ی سر وپیشانی پیچ خورده بود.یک گره مختصر که گاه به گاه تا فکر او را در می ربود با انگشت اشاره حلقه حلقه چرخ می خورد.
می اندیشید؟سماع می کرد؟یا گرد احوال غریب وشگفت مردم میهن خود دور می زد؟این لحظه های هوش ربا را با چه کسی در میان می گذاشت؟نکند بی هوا در خیابان شده بود.یا از ماه ها پیش این حلقه حلقه ها در حلقه حلقه ای به وفور در جامعه –کران به کران سرزمین او به هم تابیده بود وحلقه ای فزونتر- بزرگتر ساخته بود؟
نمی دانم این سخن مرا به طنز می گیرند.یا به نوعی بدیع می دانند که قطعه پوستین نشیمنگاه گربه ی سر چنگ نقشه ی ایران بیست و دوم خرداد هشتاد و هشت شکل همان حلقه ی هنگفت یگانه را پیدا کرد.خودم این طور از نظرم گذشت حکمتی در کار بوده لابد که از عکس دوم گذشتم.طاقت نمی آورید.پلک ها را هم بگذارید.من هم طاقت دیدن آن منظره را ... این جا مکث کردم.جه لفظی را جایز می دارندو روا می دانند که بر زبان بیاورم؟دهشتناک؟دردناک؟نه!کلمات از عهده بر نمی آیند.عکس را از سرد خانه ی پزشک قانونی گرفته بودند.عجب!من از آنچه می ببنم یا پیش روی من می گذارند حرف می زنم.آخر همین دم من آنجا حضور داشتم.تا این نامه را می نویسم بی وقفه غایب می شوم وباز به خود می آیم و دیری نمی پایم.دست او را شکسته بودند؟نه من تنها که اعتقاد دارم بسیاری برای یک بار هم شده-در دورن خود-هر جای دنیا که بودند به چشم خود دیدند کسی را که دست سهراب را می پیچاند.دست چپ بود گمانم.سمت قفسه ی سینه ی او که قلب صنوبری می تپید.می دانی آدم الو می گیرد.به همین جهت تحمل دیدن یک همچو اتفاقی را ندارد.قاطی می کند.ساده بگویم.مثل شما که می دانم بار ها زنده شده ایدو باز مرگ شما را با خود برده است.من این واقعه را مرور کردم تا به این نکته برسم.پیش روی سهراب که بوده است واز که فرمان گرفته است.او را چه می شدو خود چه خصومت شخصی با این پسر جوان دلپذیر داشته است؟همجنین فرمانده ی بلافصل او از کجا می آمدو به که وصل می شد و این رشته به کجا در می رسید و در سلسله کی به کی حلقه حلقه در به هم کی درمی پیوست.می ببینی خانم فهیمی!؟انگار که یک حلقه ی دیگر نیز از نشیمن گاه گربه ی سر چنگ پوستینی ساخته است و تخت و بارو زده است و حلقه ی ساخت مردمی را در سایه انداخته است.بگرد تا بگردیم چنین است.طنین این صدا شب بام های تکبیر سرزمین منقلب ایران-پرده های فلکی آسمان راچکش می کوفت.تا به اینجا را آمدم.متوجه شدم این حلقه های دو گانه ی مقابل یک دیگر هیچ کدام در اصل از جنس گوشت وپوست نیستند.دو نیرو روبروی هم صف بسته بودند که نقش واقعی خود را بازی کنند.سهراب ویاران او که مردم آرزومند ایران باشند از یک سو وجماعت ....باز اینجا را مکث کردم.شما چه می گویید؟هر یک از صفاتی را که این میان دنباله ی لفظ جماعت می گیرند به گمان من کلیشه به حساب می آید.بهتر نیست که بیشتر درنگ کنیم؟آخر باید بدانیم چه کسی سهراب را کشته است.حرف خود شماست.کی و به کدامین گناه این جوان را از ما گرفت؟در شورای شهر تهران گویا صبحت داشتید.چرا آنجا؟باکی نیست.جمعی بوده اند و باید صدای شما بلند می شد گیرم واسطه ای لازم بود میانجی شما و مردمی که گوش به زنگ شنیدن سخنی از یک مادر داغ دار بوده اند.در این واقعه ی اخیر چنان که می گویند.به واقع این نامه جستجوی پاسخی راهمت گماشته است که پرسش شما را چشم داشته است.ببینیم که بودند.شما شخص می دیده اید؟البته به شکل هایی در ظاهر متفاوت از یکدیگر صف می زدند و میدان می گرفتند و پیش می آمدند و حمله می بردند و تیغ می کشیدند.شایع است این نوع تدارک و تجهیز و هجوم-در جای جای این سیاره اگر دیکتاتوری-استبداد بی پیر و پیامبر حکم براند.اما نکته این جاست که سهراب گمان نمی برد و به خواب هم نمی دید پرسش ساده ی او را از رای من کجا ست؟پاسخی چنین هولناک باشد.زعیم خانه نشین خبره در امر دین وعلایق مردمی آنطور که تاکنون عمل کرده است وبه میدان کارزار متعرض این جمع عنان گسخیته شده است(هر چند که به جد می توان گفت عنان دارد)می گوید این اعمال شنیع را نه در خور لفظ واعتبار جمهوری می توان دانست و نه اینکه به طریق اولی اسلامی است.پس چیست این؟آیا برو بچه های نظامی امنیتی که به نام پاسدار نظام عمل می کنند-جنگ را که گذاشتند و به مدیریت سیاسی و اقتصادی کشور دست یافتند برای حفظ مایملک باد آورده از ارتکاب هیچ گونه عمل خانمان بر باد ده روی گردان نیستند؟باد بر ایشان حکم می راند؟بوی خون جبهه ایشان را اذیت کرد تا به این حد که نه در مرز که در خیابان و کلاس درس حتی بو می کشند مگر خط ولخته های سرخ خون جان وچشم شان را به آشوب بکشاند؟شما چه می گویید؟مگر نمی گفتید انتقام خون پسر را می گیرید؟از کی ؟مگر آنها را می شناسید؟بهتر از من می دانی که دنیا آنها را شناخت وشناساند.
اهل عالم که در کار این عمله ی ظلم شده اند می پرسند و می خواهند بدانند چرا؟البته باید بدانی که حوزه ی حاکمیت ایران یک استراتژی دارد.از پیش هم تدوین شده است.تنی چند خاصه از نیروها ی امنیتی نظامی پاسدار دور کانون رهبری حلقه زده اند.رهبر از قضا سخنگوی ایشان است نه راهبر.جملگی در کوره ی حددادی جنگ و سیتزه عمل آمده اندصلح نمی شناسند.چتری هم بالای سر گرفتند که آنها را مجموع می کند.قرار و قاعده ی شریعت.واژگان میراث که از بار عاطفی تهی شده است.بگویم در نشست وخاست و مواضع و کلام ایشان پوک و بی خاصیت گشته اند. شما چه می گویید؟با کی طرف هستید؟زیاده نمی گویم.جهان در چگونگی نام وحال و هستی این جماعت کمر همت بسته است تا پی ببرد از کجا وچرا نشئت گرفتند.بابت چه عرصه را بر مردم ایران تنگ کرده اند و چرا به شیوه ی بیداد تند می رانند و تازیانه گرد سر می چرخانند و به بوی خون جوانان وطن تازگی می کنند.


پرویز زاهدی

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

گفتگو با یکی از قربانیان از مرگ رسته ی سال شصت و هفت

زندگی زآویختن دارد چو میوه از درخت
زان همی ببنی در آویزان دو صد حلاج را
مولوی


متن گفتگوی با ابوالقاسم کلانتر پیش رو.ی شماست.کلانتر سال های شصت و یک تا شصت وهفت زندان عادل آباد شیراز به جرم فعالیت های سیاسی زندان بوده است.او از نزدیک شاهد اعدام های دسته جمعی تابستان شصت و هفت بود.در زیر می آید که او خود چگونه نجات پیدا کرد.از این واقعه ی مرگ و نیستی.
کلانتر آبادان دنیا آمده است.از بچگی پای او با توپ آشنا بود.از گل کوچک تا زمین مسابقات جام جهانی نوجوانان 1974 راپیش آمد.او از آبادان راهی شیراز شد ودر این شهر به عنوان بازی کن ثابت تیم برق شیراز انتخاب شد.سال 1976 بود که بهترین بازیکن نوجوانان در کان فرانسه برگزیده شد.او عضو تیم ملی بود که دستگیر شد.هفت سال زندان کشید.آزاد شد.مدتی را در آبادان –بندر شاهپور وسر آخر بندرعباس ومیناب کار کرد.
گالین دوپل که آمد تهران فهرستی از اعدام شدگان را در دست داشت.نام کلانتر هم در فهرست آمده بود.اطلاعات شیراز او را خواست و تاکید کرد به او که باید بنویسد زنده است.کلانتر نوشت.اما چطور شد که زان پس دیگر اجازه ی کار کردن را نداشت.مدتی معطل بود.تا جام جهانی 1998 شروع شد. به سفارت فرانسه در تهران مراجعه کرد سابقه ی بازیگری وهمچنین عکس های بازی خود را در جام جهانی نوجوانان فرانسه ارائه داد.همان کار را بر او آسان کرد.ویزا گرفت و عازم فرانسه شد.
کلانتر اکنون در زوریخ زندگی می کند و تعلیم شنا می دهد.


واقعه ی کشتار سال شصت وهفت مورد نظر ماست.
با کسی صبحت می کنیم که خود از نزدیک شاهد این فاجعه بوده.البته این نکته را هم تاکید کنیم که خود از قربانیان بوده و تا دم آخر گمان نمی برد که نجات پیدا کند.چطور شد که اواز مهلکه ی مرگ جست و بعد آزاد شد خود قابل نقل است. خود ایشان توضیح می دهند.
به هر روی او با چشم هایش دیده.با گوش هایش شنیده.بهتر که بگوئیم با پنچ حس خود واقعه را در یافته و از سر گذارنده است.
نیچه می گوید:حافظه حتی در شست پا هم ذخیره می کند. آدم یک واقعه را با تمامی اعضای بدن خود درک وضبط می کند.
کلود سیمون نویسنده فرانسوی برنده جایزه نوبل می گوید:حافظه حتی انتخاب می کند.حذف می کند.
پس ما با یک تن به عبارتی کسی روبرو نشسته ایم که خاطره آن روزهای سخت ودهشتناک را در تک تک سلول هاش حفظ کرده است.خاطره ی زنده که تقدیر او را می توان گفت راه می برد.هستی او را آکنده است.
کلانتر در متن آن روزها بوده.ثانیه به ثانیه این روزها ی ویژه را که مرگ لب پر می زد.زندگی را در سایه انداخته بود. زندگی کرده است.
یک شرایط حساس تاریخی.جنگ هشت ساله تمام شده است.نوجه کنیم.قطعنامه پذیرفته شده است.یک نیروی سیاسی نظامی دست به تعرض می زند. ارکان نظام ترس می خورد.کسانی که به نوعی در تعلق با همین نیروی متعرض قرارمی گیرند.
چگونگی موقعیت را ملاحظه کنیم.دایره ای رسم کنیم.زمان محدود می شود به دو ماه متنشج در سال شصت و هفت-مرداد وشهریور ماه.عرصه تنگ می شود.حادثه اتفاق می افتد.شخصی مثل کلانتر در کانون حادثه است.مشخصه های موثر و منحصر به این دو ماه را معلوم کنیم.
جنگ تمام شده.قطعنامه پذیرفته شده رهبری نظام جام زهر را می نوشد.موقعیتی خشم آلود و انفجاری.
فتوا علیه سلمان رشدی.حتی از یاد نبریم تعرضی که به مجریان رادیو شد.از جهتی که در یک مصاحبه رادیویی با یک زن در برنامه صبحگاهی سخنی پخش شده بود.:-الگوی زن ایرانی باید اوشین باشد"
بد حادثه نیروهای اسیر در زندان هم در مسیر این مقابله قرار می گیرند.وضعیتی ناگوار پیش آمده بود.بوی شکست هم به مشام می رسید.ناکامی در آنچه وعده شده بود وحاصل نیامده بود.
فکر کنید.
یک ضرب آهنگ تند و توفانی در بیرون جریان دارد.توپ .تانک.غرش طیاره جنگی.آتش و خون.آنوقت درون زندان انگار که یک عالمه پر جا بجا می شود.پر در توفان؟
بیرون .در مرزها طاق و طرنب اسلحه ی جورا جور. داخل حرکت کند لاک پشت ها. در سکوت .همه چیزی معاینه ی آه.مثال افسوس. اتفاق می افتد.مرگ مظلومانه.
این دو ماه را از هر جهتی که بنگری قابل تامل است.
از نظر سیاسی..روانی.عقیدتی.نظامی.حتی از نظر هنری.یک ضرب آهنگ از جبهه جنگ تا سلول های خفه چه وزنی دارد؟
قطعنامه سی و شش صفحه بود.سی و چهار صفحه در باره عربستان بود.سال پیش از آن به حجاج حمله شده و در حدود جهار پانصد نفر کشته شده بودند.رهبری آشکارا بانگ برداشته بود که انتقام خود را می گیریم.اما دو صفحه در باره پذیرش قطعنامه بود. تازه جام زهر این دو صفحه را تلخ و دردناک نیز کرده بود.رئیس فعلی خبرگان رهبری یکی از اقدامات قابل اعتنا ی خود را در سیاست خارجی منطقه بخصوص همین می داند که عربستان را به آشتی خواند آن وضع خصمانه را به دوستی و آرامش برگرداند.بسیار خوب.
وضع ایران را گذرا مرور کردیم در بحبوحه ورود به این دو ماه حساس.
حالا شما بگوئید زندان در چه وضعی بود؟
کلانتر:دهه ی انقلاب بود.زندانی سیاسی امید عفو داشت.جنگ تمام شده.نظام برپاست مژدگانی می دهد.
-یعنی چه؟درست عکس آنچه اتفاق افتاد انتظار داشتند؟
کلانتر:بله.ذهن ها که کار نمی کرد چه عاقبت شومی در پی دارند.یعنی بی خبر بودند از همه جا.سال ها رندانی با آن شیوه ای که زندان اداره می شد.تن وبدنی باقی نمی گذاشت. کرد و کار مغزی را که زنده و چابک تحلیل بکند.مساائل را دنبال بکند.پیش ببرد.متصل در جریان باشد.ببنید.اصلا زندانی در آن وضع و حال شرایط هولناکی داشت.ماشین تواب سازی چیزی باقی نگذاشته بود از زندانی که طبیعی و معمول ببنید.فکر کند و نتیجه بگیرد.
زندانی تبدیل شده بود به موجودی که فقط خدا خدا می کرد از این مخمصه نجات پیدا بکند.تواب هم یعنی کسی که در آرزوی آزادی. خودش را به بدترین وضع انسانی می زد.برای این که زنده بماند و روزی بیرون را ببیند. مرتکب جنایت هم می شد. البته درجه و مراتب داشت.
بودند کسانی که مثل قفل سنگین وخاموش بودند.چراغی در روح و وجود آن ها پت پتی می کرد.سو سو می زد.بودند کسانی هم که ملک الموت دوست و آشنای خود هم می شدند.بستگی داشت.ولی وضع زندان مانع از این نبود که همه خواهان آزادی نباشند.طبیعی است.جنگ تمام شده.دهه ی انقلاب است.امید به آزادی قوت می گیرد.
-پس چشم به آزادی داشتند زندانیان.کسی گمان نمی برد که مرگ از قضا در کمین اوست.موقعیت متناقضی است.بسیار خوب. چطور متوجه شدند که نه!خبری از آزادی نیست.به تعبیری دیگر راهی به خانه ندارند.زیرا خانه آخرت برای ایشان تدارک شده است.
کلانتر:هیچ نشانی وعلامتی نبود که می برند دار بزنند.اسم ها را می خواندند.معمول همیشگی.گروه گروه اززندان عادل آباد می بردند با مینی بوس.با چشم بند. بازداشتگاه سپاه.معروف به عملیات.
آن جا یک پرسش نامه می گذاشتند جلوی تو که پر کنی.اسم ورسم.وابستگی گروهی.دوره زندان تو چطور بود.عفو خوردی پیش از این؟مرخصی رفته ای؟چه عقایدی پیدا کردی؟به کجا رسیدی؟با دشمن نظام چطور برخورد می کنی؟آیا حاضری منافق را دار بزنی؟بین افرادی که می شناسی اعم از خانوداه.فامیل.بسته کسی هست که مخالف نظام باشد؟کیست و چطور؟به هر روی تو در معرض یک آزمایش قرار می گرفتی.می خواستند یک ارزیابی از تو بکنند.
همین بود بچه ها وقتی دوباره برمی گشتندعادل آباد اذعان داشتند که به یک شوخی بیشتر شبیه نیست.آزاد می شوند.جهت عفو این پرسش نامه ها را داده اند.
-به نظر یک آماده سازی.یا یک نوع سیاه کاری یا ایز گم کردن بوده لابد.
کلانتر:آنقدرنرم وملایم اتفاق افتاد که کسی باور نمی کرد.این پرسش نامه ها گواهی مرگ او باشد.
-یعنی هیچ حرکت مشکوکی دال بر موقغیتی بیمناک انجام نمی گرفت از جانب مدیران و مجریان زندان که نشان بدهد حادثه ای.خطری در راه است؟
کلانتر:نه .نه آنطور .ممنوع صحبت بودیم.هر کس با خودش بود.کسانی بودند که می رفتند بیرون.می رفتند و همکاری می کردند.می آمدند.چیزی نشان نمی دادند. توجه کسی را دیگر این نوع همکاری های شایع جلب نمی کرد.
-به نظر می آید که مرگ هم پخش شده بود وحکم یک جریان مغناطیسی را داشت.هم زندانی به حساب می آمد و پذیرفته شده بود.
کلانتر:عادل آباد خبری نبود.می بردند عملیات می زدند.
-آهان صدا می زدند می رفتیدعملیات.پرسش نامه ها را پر می کردید.برمی گشتند عادل آباد.منتظرنتیجه می ماندید.
کلانتر:درست است.عملیات هم هر کاری می کردند مخفی بود.تازه بیش ار هر وقت دیگر تحویل می گرفتندزندانی را.غذا اضاف می دادند.هرچه احتیاج داشتی در دسترس تو قرار می دادند.
-شما متوجه می شدید هر که را می برند عملیات.منظورم از عادل آباداست.دیگر بر نمی گردانند.نمی دانستید یا خبر به شما نمی رسید که اعدام شده اند؟
کلانتر:گروه گروه اسم می خواندند.معمول بود.وسایل خودتان را جمع کنید.اصلا کسی باور نمی کرد که بی خود و بی جهت به سوی مرگ می رود.فکر می شد که عفو خورده اند.
-ملاقاتی نداشتید؟
کلانتر:نه.ملاقات ها قطع شده بود.خانواده ها سر وقت می آمدندو با دهن تلخ وچشم اشکبار نومید و متاصل بر می گشتند خانه.
-یعنی در جریان دوره اعدام ها مردم را هم بی خبر گذاشتند.
کلانتر-بله. مادران می آمدندو دست خالی بر می گشتند.چه حالی داشتند.البته آن ها هم این همه سال آموخته ی این روزگار شده بودند.فکر کن مار داخل لانه ی جوجه گنجشک ها شده.مادر آمده و متوجه فاجعه شده. چه حالی دارد؟
نه راه به دورن دارد.نه دل برگشتن به خانه.همان دور سوراخ لانه پر پر می زند.جیک جیک می کند.آن هم سراسیمه وبی قرار.همان دوره بود که یکی از مادر ها(ملوک مرید وطن) را دستگیر کردند.هم دو پسرش(محمود ومسعود عیدی پور) هم برادرش (باقر مرید وطن) زندانی بودند.در عادل آباد.مادر را هم شنیدیم بعد که دار زدند.
-عجب.
کلانتر:بله.کسانی را هم دار زدند که تنگا تنگ با ایشان همکاری می کردند.در پلیس راه. ورودی های شهر صندلی می زدند.می نشستند.آیند و روند ها را زیر نظر داشتند.کسانی را که می شناختند یا به آن ها شک داشتند نشان می دادند.حتی آزاد شده ها را هم شناسایی کردند..گروه ضربت آنها را دستگیر می کرد.می آورد و اعدام می کرد.سر آخر خودشان را هم به دار آویختند.
-جدی؟
کلانتر:بله دو نفر را می شناختم اسم نمی برم آنها را زدند.حال آنکه این دو نفر مدت ها سه راه کازورن –شیراز تردد وسایل نقلیه را زیر نظر داشتند.افرادی را که می شناختند و گمان می رفت از زمره افراد مبارز یا سازمانی یا هوا خواه باشند یا گرایش فکری بخصوصی داشته باشند.شناسایی می کردند.در دستگیری ها موثر بودند.بعد از پایان ماموریتشان آن ها را هم بردند زیرزمین ودار زدند.هم چنین یک نفر که از مسئولین ارزیابی بود.ارزیابی اطلاعات زندان.جایی بود که گزارش های زندان آن جا فرستاده می شد.پس از تفکیک و ارزش گذاری ومیزان درجه ی تاثیر آن ها برای عملیات سپاه فرستاده می شد.همین شخص خودش یکی از زندانیان سال های شصت بود که تا د.وره ای مقاومت کرد.تا سال های شصت و دو و شصت و سه بعد شکست.
کم کم به جرگه ی توابین پیوست.کار او به آنجا رسید که عضو فعال مدیریت زندان شد و نقش مخربی ایفا می کرد.با این همه او را هم زدند.
-به نظرم مدیریت زندان هر جا را می توانست بی خبر بگذارد جز زندان عادل آباد را که زندانی ها گوش به زنگ بودند خبری برسد چه در پیش است.بخصوص زندانیان را می بردند و برنمی گرداندند.آیا همه را آزاد کردند؟پس چرا ملاقات نداریم؟چرا جو نگرانی غلیظ تر از امید به آزادی است؟خرده خرده مشکوک نمی شدید؟مقامات زندان تلاشی نمی کردند که شما را هم متوجه کنند؟
کلانتر:بله.یادم هست که در عادل آباد بودیم و در بی خبری محض که عباس میرائیان برگشت.
-از عملیات؟
کلانتر:بله.او را برده بودند جزو گروهی و حالا تنها برگشته بود.حالتی داشت.عباس میرائیان بچه آبادان بود.عرب بود در اصل قرار بود مرخصی بگیرد برای عروسی برادرش یحیی.از آن طرف هم قصد داشتند او را در ببرند دوبی از طریق لنج.اما خورد به ماجرای شصت وهفت.به او مرخصی ندادند.
-بد آورد!
کلانتر:بله.عباس از یک چشم تقربیا نابینا بود.جوانی بلند قد با سینه ای پهن وهیکلی درشت.راه که می رفت این
طرف آن طرف می خورد.برگشته بود اما از کلام افتاده بود.راه که می رفت از شدت حیرانی سیخکی می رفت.به جایی نمی خورد.این طرف آن طرف نمی شد.هواخوری که می امد سربالا می کرد.آسمان را تماشا می کرد.عینک ته استکانی داشت.مات ومبهوت بود.شخص گم و بی نشان.نمی شد در رفتار او متوجه شد چه دیده و یا شنیده.اما دیده بود.یکی دو روز که گذشت.طوری که صدایم به گوش او برسد.نزدیک شدم.گفتم عباس چرا می ترسی؟چرا فرار می کنی؟نگاه نمی کرد.ما رامی دید می ترسید.قبل از این عباس شخصیتی شاد بود و شوخی می کرد.اما حالا؟ سرانجام او را به حرف آوردم.نزدیک بودیم.به هم اعتماد داشتیم.گفت عملیات بودم.چشم بند زدم.بردندندم زیرزمین تا آن وقت محل شکنجه بود.چند پله من خورد می رفت پائین.تخت زده بودند.اما این بار صدای مسعود بناوی راشنیذم وصدای محمد علی کلاه سفید زیتونی را.این دو اکثر مواقع با هم بودند.از سال شصت تا سال شصت وهفت.صدای گریه آن ها را می شنیدم.بوی الکل و آیدبن پیچیده بود.(دوای بو برنده)
پلاستیک مرا هم روی پلاستک های دیگر انداختند.صداش را شنیدم.یک طناب دستم دادند.گفتند این دو نفر را دار بزن.طناب را انداختم.زدم زیر گریه.چه بود.نمی دانم.منصرف شدند.برگشتم به من گفتند برو وبا کسی حق حرف زذن نداری.از عباس پرسیدم چه شد؟بیشتر بگو!گفت دو نفریشان می گفتند ما که توبه کرده ایم.با کسی هم کاری نداریم.می خواهیم زندگیمان را بکنیم.عباس اشک ها یش را پاک کرد و دوباره به آسمان نگاه کرد و رفت.عباس را مجددا بردند.
-او را زدند؟
کلانتر:بله خودش را هم زدند.
-آمده بود که چه؟به شما خبربدهد؟شما هم در جریان قرار بگیرید؟می خواستند بند های عادل آباد هم خبر دار باشند از این پس؟
کلانتر:شاید.ولی باز هم باورمان نبود.برخورد ها خوب بود آخر.ولی یک بار مرادی(همان که مسئول ارزیابی گزارش ها بود)که هنوز خودش زنده بود.تکه ای نان کند و دهن گذاشت.معنایش این بود که مرگ به همین سادگی است.شما را جدا می کند و می خورد.علامت می داد که به هوش باشیم.غافل که این نشانه به خودش هم برگشت.
-ترا گذاشته بودند سر آخر؟
کلانتر:لابد.سرانجام اسم من هم خوانده شد.مختصر اثاثیه ای را که داشتم در پلاستیک گذاتشتم و دست گرفتم.نگقتم این مطلب را که قبلی ها بعضی از تکه لباس ها و خرد ریز خودشان را وقت رفتن می بخشیدند به دیگری.دانستیم که به کار دیگری هم نمی آمد چون خودش هم سفری بود.می رفت و به دیگری می گذاشت و همینطور تا تمام بگبرد این قافله ی بی امان مرگ.باز هم بگویم صدا که می زدند برای عملیات.عنوان هم می شد که می برند دادگاه.محاکمه ای می کنند و سپس می فرستند بیرون.این است که باز تردید نمی کردیم در قدم گذاشتن به سوی نامعلوم.به سوی سرنوشت.من که دائم از خودم می پرسیدم چرا؟و جوابی نمی گرفتم.روز اول که رفتم عملیات.قاسمی مسئول بند بود.قاسمی یکی از زندانیان عادی بود.مدتی در بازداشتگاه سپاه آن دوره بود.از بیرون می شناخت مرا.صدام زد.
گفت کلانتر حواست به خودت باشد.همه را زده اند.قاسمی اختلاس کرده بود.رئیس بانک بود.طرفه که هم دست برادر رئیس زندان بود.خلیل تراب پور برادر مجید تراب پور هم پرونده قاسمی بود.عادی بود وممنوع صحبت نبود.مرا خواست و باز تکرار کرد مواظب خودت باش.شوخی ندارند.دارند می زنند.هر کس رفته برنگشته.همه تان را می زنند.با کسی صحبت نکن.جفت تو برای تو می زند.شما را از ریشه این طور-با دست و حرکت دهان بوته ای را از زمین با قوت وفشار بیرون کشید.دهن او خرت صدا داد.کنج دهنش گود شد به اندازه ی یک حفره ی عمیق بیرون کشید.
گفتم خبری نیست.یعنی درست بخوا هید هنوز باروم نبود.چرا؟هضم آن برای من دشوار بود.بعد از یک ماه ونیم که آنجا بودم یکی از بچه های لار آمد سپاه.هم او به ما گفت به خانواده ها گفتند چه کسانی اعدام شدند.بند دیگر خلوت شده بود.این دوره ای بود که امر شده بود عملیات متوقف شود.تا آخر واقعه ی کشتار در بند بودیم.
-شما می دانید آیا چه مدتی طول کشید این واقعه ی کشتار شصت و هفت از شروع تا پایان؟
کلانتر:دقیقا که نه.ولی تا حدودی بر حسب شواهد وقراین باید دو ماه طول کشیده باشد.
-خوب برویم سر وفت خود تو.چطور شد از چاله ی مرگ جست زدی؟
کلانتر:بردند دادگاه
-از عادل آباد رفته بودی عملیات؟
کلانتر:بله.با چشم بند رفتم می دانید که دو عضو اصلی را از کار انداخته بودند.چشم و زبان را.
-بینا یی وتکلم را.دیدن وگفتن را.
کلانتز:بله.در دادگاه عده ای بودند.اما من فقط صدای دادستان (اسلامی)را تشخیص می دادم و صدای حاکم شرع (مصیبی)را.باقی را نمی شناختم.برای من مفهوم نبود چه کسانی حضور دارند در دادگاه
-از تو سوال می کردند؟
کلانتر:بله.ورزش کار بودی تو.توپ می زدی.فوتبال می کردی.خاطرت هست بازی با تاج تهران دو به هیچ زدید.همین زمین ارتش .
-همین زمینی که زندان است ؟زمین فوتبال بود؟
کلانتر:زمین ارتش بود و ساختمات عملیات هم سابق بر این در تملک ارتش رژیم سابق بود.
-چه مناسبتی!
کلانتر:بله آقا.من گفتم نه! سه به یک بازی را بردیم.یکی از آنها در آمد درست می گویید.یک پنالتی هم داور گرفت.به نفع تیم تاج تهران.پای حسن روشن را قلم کرده بودی تو.پنالتی گرفتند.گفتم نه.همچو چیزی نبود.کسی دیگر خطا کرده بود.پنالتی گرفتند.من نبودم.
آن وقت یکی دیگر گفت تو دوست نداری بروی بیرون ورزش کنی؟گفتم چرا نه!من تا یادم می آید پا به توپ بودم.توی زمین می دویدم.ورزش می کردم.
بازگفتند:می بینی همین بچه های تماشاگر تو الان پاسدار هستند.به تو عشق داشتند.تو را می شناسند.بازی تو را دوست داشتند.تعقیب می کردند.سزاوار بود که این ها را اسلحه ی دوستان تو سوراخ سوراخ بکندبرگشتم که نه.شما که بهتر می دانید من سربازی نرفتم.بلد نیستم اسلحه بکشم.ورزشکار هستم.به زندگی بیشتر طالبم تا مرگ.
گفتند خیلی خوب.بلند شو.ببریدش.
-جو طوری بود که خیال کنی به تو نظر دارند؟
کلانتر:متوجه نبودم.اینطور نبود که آدم به سادگی خام بشود.اما خوب یک حسی هم بود.برای آنها باید گران باشد پیش چشم هواخواهان طناب بیندازند گردن من.نمی دانم.پایی را که استوار توپ را پی می گرفت و شوت می کرد.گوارا بود آیا آویزان بماند در هوا و همینطور تکان تکان بخورد.بی هیچ قصد و هدفی.
-بردند سلول؟
کلانتر:بردند سلول.دل توی دلم نبود.بردند ومدتی ماندم.تا یک روز با جمع دیگری صدا زدند و آمدیم عادل آباد.وقت آمدن به عادل آباد یکی از بازجو ها گفت:عده ای از شما را زدیم.باقی را هم می زنیم.
-پس همچنان اطمینانی نبود.
کلانتر:هیچ وقت اطمینانی نبود.واقع امر کسی بعد از ما نیآمد.
-چطور صدا زدند برای آزادی؟
کلانتر:صدا زدند.رفتیم توی راهرو به ستون یک صف کشیدیم.چند نفری از مجریان کار با نقاب و دمپایی آمدند بوی آیدین می دادند.دهه ی فجر بود.سوار مینی بوس کردند.بردند مرکز شهر.خبر نداشتیم ما.خانواده ها را صدا زده بودند تا آنجا جمع بشوند.
-مرکز شهر؟
کلانتر:میدان شهرداری شیراز.یکی از مسئولین با ظاهر طبیعی ومعمول بلند بلند به خانواده ه گفت:بچه هایتان را سپردیم دستتان.دفعه ی دیگر اگر مرتکب جرمی شدند و خلاف مقتضیات نظام حرکت کردند.بازداشت شدند.دیگر دنبال آنها نیآیید.آن وقت آزادمان کردند.
-برخورد شما با خانواده یا خانواده با شما چطور بود؟
کلانتر:سکوت.قفل روی دهنم بود.سنگین وخفه.با همه چیز بیگانه بودم.در .دیوار.اتاق.حیاط خانه.روشن بود.من چشم هام بوی تاریکی می شنید.تا عادت بکنم به وضع و حال و فضای خانه.یک چند روزی طول کشید.اول مادرم را پیدا کردم.دست می کشیدم داخل تاریکی. کور مال کور مال حرکت می کردم.البته بگویم یک گوشه کز کرده بودم و لام تا کام نمی گفتم.
-چرا؟
کلانتر:غریبی می کردم.از عالم و آدم.ترس داشتم.کسی آیا از همین افراد گزارش می دهد؟تحت نظر هستم؟دغدغه داشتم.کاری نکنم اسباب دردسربشود.
-گویا گفته بودندطوری می فرستیم شما را بیرون که کسی به شما نگاه نکند ونتوانید سر سوزنی تکان بخورید.
کلانتر:همینطور است.مادرم را از پشت میله ها در خاطر داشتم.هم او واسطه بود.تا من خو بگیرم به بیرون.در و دیوار وحتی بعد از مدتی که آمدم خیابان مسافتی را راست می رفتم.زود برمی گشتم خانه.با احدی هم کلام نمی شدم.
-خانواده ی به دار آویختگان را چطور مطلع کردند؟لابد اسباب و اثاثیه ی آنها را یادگاری سپردند به خانواده هاشان؟
کلانتر:نه!به هرخانواده ای یک شماره قبر می دادند و نشانی قبرستان را.
-کفایت است

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

این صدای.....

تیک
تاک
این صدای
فرار ثانیه هاست
می شنوی؟
تیک
تاک
میدانستی
آیا؟
با سرعت نور
با سرعت صدا
با سرعت ثانیه
تیک تاک
عمل می کند
از دست می شود
هر تیک
و
تاک
که مرا و ترا
نزدیکتر می کند

به.....

احمد ثابت

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

منظومه ی کهریزک

به ابراهیم شریفی ویاران زخم دیده ی او








پاره یکم


رنگ آـبی به خود گرفته است تاریکی
شفاف وموج زن
پولک نشان طومار نانوشته تا خورده چند بار در خود و با این همه
افق را
هاشور می زند سواحل صخره سان البرز
فضلاب غوطه ور
از قاب پنجره در ارتفاع هزار پا
ها می کشد به شیشه ی مات نظاره گی
گردن می کشم
با انگشت شست و سبابه دو پره ی بینی پروین را
نبش می زنم
دور می زنیم کهریزک را
خلبان می گوید
در بحبوحه غرمبه ی دل به آشوب پرنده ای که هرگز بال نمی زد
ریزش مداوم خاک اره
صدای وزنه ی سنگین و صدای عالمی از انگشتانه های پر
خاله سوری
شش ساقه ی شمع رنگ رنگ
سرخ زرد آبی
و باز روشن می کند
انگشت می کشم
آن یکی شعله سر کش آتشی را که کاکل بلند کشیده ی زاگرس می سوزد
به هم جمع می شود
از هم می پاشد
زبان می زنم
به نام تو عزیز دلم
به اتفاق
گل حلقه ی حضور می گویند.





پاره ی دوم



زمین گم است
و
آسمان غائب
هوای سیاره ی دیگر سکوت را خنک و ملایم کرده است
چه گوهری است جز کف که شاخه شاخه انگشت های ما را متورم می کند
به ظن تک تک ما جانوری است
دندان قروچه می کند
چشم می دراند
پتیاره مردمی است شاید
کوهان دارد
از دو حفره تاریک چشم هاش آتش می بارد
ویکی دیگر
جانوری بد پک وپوز
از جای نشده بودیم که جانوری هم چند
همچنان
قصد خورشید خانگاه کرده بودیم
خیره در ما می نگریست
به خود می خواند؟
دو به شک بودیم
با ما چه می رفت که نه بر می شدیم و نه فرود می آمدیم
آسیا سنگ می چرخید
نرمه ی خاکه ی استخوان ستون ما را باد می وزید و می برد
کرد بادی می شدیم
یله
آویزان
بی تکیه گاه
از تاریکنای روز روشن
به سوی ما می آمد
چشم به نوک نیزه داشتیم فقط
حرام اگر یک دم پلک زده باشیم
تمیز نمی توانستی داد
در نشست و خاست بین دو اتفاق که یکی را عروج بود
و دیگری را
سقوط
این مرغ کرچ
باد پا
بین دو سلسله در گذار بود
در پرواز




پاره ی سوم





ساقه را استوار می کنم
شاخه ی پرگار را گرد شهر
به رقص می آیم
دایره ای نگااشته ام این دوره ی ادبار را
مانداب گند ناک
زیتون و دوده
پا می گذارم به آستانه ی شب
جهات را سیر می کنم
شمال را
جنوب و غرب وشرق را
دوایره نه توی خاک وسرب را چرخ می زنم
شمایل ترش وعبوس فلک
زیر نگاه تیغه ی چاقوی پنچ پر
تیز وگزنده
از حال می روم
از زیر پلک چشم می گردانم
بر صافی سفید آینه
هر چرخه به تعداد لرزه ها
تیک تاک ساعت وابرو پراندن کوتاه بلند دمادم
با شانه های سماع
قاب می شوند
از پای سفره بالی کشیده اند
بر رف نشسته اند
چشم پرندگان در شب
رو به خانه ی طلوع
ماوا دارد
پروین دم نمی زند
کنج دهان خشک او را با نک زبان
سوزن سوزن می کنم
به حرف می آید:
-این حجله های جوانان کام نا.......
باران اشک امان می برد از او




پاره ی چهارم


دوار سر
یک گوی ذره نقطه خال
پرتاب می شوم
به کانون حادثات
یک ریزه سنگ بیش نباشم
تا
حرامی گرد سر تاب می دهد
خود تاب می خورد
دیو لار را ماند
کجای را نشانه از من می خواهد
کردار بازی او باژگونگی است
این نا بکار بد فعل
عکس اتفاق می افتد
هر خواست و رای پیش او
جز هسته های مرگ نمی شکند دندانه های سیاه کلام او
کدام یک تراست ؟
کوسار تند یا که دریای بیکران
-مرگ زار تو.
می گویم:
-میلی دم افزون به دانش یکه و ممتاز و حلال توست
-کدام یک؟
-جهانی که عرصه ی وعد و وعید توست
-اظهار بندگی ست
-نا زندگی ست
-یقین
او خود پیش از این تکایف کرده بود
زمانه ی بار اومند
دو همزاد رابه زهدان خواهد بود
جوانی ومرگ را
در این کرانه ی نا ایمن
کودکی رخصتی ست
تا شعشعاع دبر رس بلوغ
مشق شبانه ی خون
به هر یک از ما گوری تهیه می ببند
نامی تعلق می گیرد
چهار زانوی ادب
تا باد می خوریم
در رکوع
در سجود
از یاد می شویم
در فهرست کلاس مرده
عتاب را عقاب را عذاب را صرف می کنیم
هول هول
به واژه های بیات نم می زنیم
آغشته می کنیم
خود را
سه تکه تن جامه
خلعتی ست
می گیریم
درز وجاک ودهانه ی شیپور را
گوش و دهان ومقعد را
کیپ می کنیم
چس ناله هوی ماست
آروغ می زنیم
لبیک!
عهدی که هر کدام به سینه سنجاق کرده ایم
دفتر ورق می خورد
یک صفحه چشم می زند
با نام نامی معصوم غاشیه محشور می شویم
جامی است تلخ کامه
پروا نمی کنیم
سر می کشیم
تیز می دهیم
جواز عبور می گیریم
نشانی او در کتاب آمده است
یک کرکس است به عینه
بر می جهاند برق
وقتی شلنگ تخته سم بر تکه های سنگ می کوبد
کفچه ماری است گه گاه اگر به خود می پیچد
حدقه ی چشم هاش چاه برج فراموشی ست
باد از وزش می ماند
برگ از تکان
نحس می شود این جهان و از نفس می افتد
وقتی که درس می گوید
این شریر
این اکوان

پاره ی پنچم



مشق می نویسم
از طاق روز می چکد
یک قطره ی درشت باران
یک تیله ی لطیف سیمابه ی شفاف
باریک راه بین دو سطر زنده
رفتار مورچگان
آبستن است
سیال و چسبناک
جم می خورد جنین جم آهنگ زردگون
شب تاب
زر نگار
ترک
صدا می کند به ناگهان
پوست می گذارد و بال می گیرد و بر سنگ می ایستد
نورآب
بالنده
خواب بین
پوپک خبر گذار
آه!
محبوبه این دم است
دل می برد این چتر نرگسی
این دم تکان خاطر نواز
این رنگ های پخته ی مبسوط تازگی
درس آموختگان دوره ی شوم مردگی
قد فامت قیام امان
گرد می کنند از جا قبر ارثیه
بر پای
سر فراز
این مرغ راه بین
کجا ی را نشانه خواهد رفت
از ما یکی به خود نیست
می رویم
پی خط رسم کمانه ی خط خوان پیش بال
در بچه باز می شود
رقص غبار کج تاب شناور
خورشید افشره
صبح وغروب به هم در توامان
گل گونه حلق استوانه ی دروار
زنجیر بافته یکی در یک
پوشیده بی نشان جمع می شویم
عیار
شاد خوار
یک بافه ی سراسری شنگرف روشنان
هاله ای ست
دستی به هم رسانده حلقه به خلقه به گرد ما
گیسو رها افشان به شانه ها
این در گمان ماست
یک گوی قطره باران روز بود
پر پرده ی سیاه وسفید مشق
چکه کرد
منقار زد پرنده ی ره دان راه بین
-نسب به زاویه ی درد می برم
به وقت زلزله
طراز قهقه
گدازه ی رویش
می جوشم از خروش و دمدمه ی نطفه
زاد وطور و دگر گشت خلق وکار مدام
شورآبه ی نمک بودم
از گوشه ی دهان
تا ریشه های دندان مویه خای
اشک زنان شکسته داغ دیده ی دیار
در کار مظلمه ی خون گرم و طاغی جوان
رنگینه پوش شانه به سر
کانون گرفت
دم جنباند وا ایستاد
ما را به دور ودایره ی دور خود گرداند
بانگ زد:
-زنجیره ای که شکفت
دایره زد خواهد که خصم جان دریوزگان جانی
درند گان بد اصل شد
گوش بخوابانید
چه می شنوید؟
خرناس خفه ی اهالی بیشه گراز
خون تشنه
در کمین نشسته
چون سایه مشبک ترکش
پوکه های گلوله
ترانه ی تاریک ترکیدن
ماده انفجاری باروت
حلقه گان مهیا ی نشاط شما را در بر گرفته اند
ببین!
تن تراویده ی غریزه ی زهدان مادران
چگونه عرصه پا مال وعده شد
نام مهیب ومنطقه ی خوف آخرت
از ما گرفت
نوش ونواز بی چون وچند را
هلا
هلید!
این گوشت و استخوان که جام خانه تن خواست کرده اند
نکبت است.
بر کنید
تن جامه گان تازه را
نامی دیگر بگیرید
امروز زاده اید
آغاز عالم است وشروع مجدد
گلو افراشت
خاتون رمز بار
دو مردمک کارنقره برق می دواند
ایستاده برستون پایه به یادگار
پیاله سنگ لاوک
یحیی معمدان
نشان همان نشان
افسون پیر مهر
جام جهان نما
نفس حبس شد
به نوبه سپردیم هر کدام در لاوک
به آئین آب رست
سر و گردان را
تن تازه شد
عشق باره
دیگر
به جستجوی نیمه بر آمد
نیمی که قرص شهوی ماه به مهتاب می برد
نرماده جفت
تا بدرخشد
هم آغوش
یک پاره سبز یک پاره ی سفید
شادی مرام ماست
قانون ما
آوازه می گرداند هد هد
از فرق سر تا ناخن شست
الو می گیرد
رقص
همه جای را دست می کشد
با نرمه های پنچ گانه
خاک ترد را رنگ می دهد
رنگ به جای مانده از ظرف کبود شب
این شعله ای است سرخ سرکش
که دم به دم دم می زند
خلاص
مهرم حلال
جانم آزاد
خط افق دوال کمر می کند
آسمان به سر دست می گیرد
چرخ می دهد
این صحبتی ست که با خود دارد
وقتی که از قید وبند روبگرداند
این رقص باره
دوایر بعد از هزارگان
محو بود
و
حلقه های مزین به دانشی که بی دانشی بود و شادیانه کف می زد
به نام و گوهر این در همانی هد هد بود
می دانست؟


پاره ی ششم


کسوف
غلبه ی کار سیاه گرفتگی
ددکان وحش
هجوم برد
دستینه ی قرار نامه ی دلدادگی شکست
از هم گسیخت رقص
سلاخ زور توز
کارد از بغل کشید
فواره زد مکالمه ی خون و رگ جنون
سر ریز کرد جوش آبه ی غروب
سرخینه
پهنه ی میدان رقص را
برقی جهنده آنی دمید
شقه کرد
دو نیمه ی به هم در پیچیده ی گباه یگانه را
تکه تکه آش و لاش
هر کس صدای قلب منفرد خود می شنید
و نفس نفس زدن مقطع هم راز را
دستی فراز اگر می شد
تا از نوبخواند خطوط اسلیمی کف دستان جفت را
از هول غالب
از سایه ی تبر
خشک می زد در هوا
طعم گس تاریکی زیر زبان نشست
جز زخم های چاک چاک
دهانی نبود
که
به تبسم
مرگ را سر کشیده بود
گیسوی دختران بوی کز گرفته بود
و پسران
غریو سرخ
چشم هاشان را
به کاسه ی سر نشانده بود
نگاه مرده بی شک ملاحظه داشت
تا نیم زندگان
کیسه های شن ؟
جا به جا می شد
چشم بند ها
کبره ی خون خشک وچرک وزهرابه
کجای گسیل را کور کرده بود


پاره ی هفتم


بوی خاکستر سرد پیچیده است
بوی ترشال بوی دل و رودگان مردگان دفن ناشده
مردگان را حنوط نمی کنند؟
حظیره امانتی است؟
آسمان چله ی تابستان بود که می رقصیدیم
شب بلند دی ماه
کی؟
چه وقت؟
خیمه زد
گذاشت فاصله بین دو فصل گرم وسرد
بلند شد شب
پس این خط تیغ نمک که تسمه می کشد از باریکه گرده ی من به چیست؟
باقی گذاشته در بدنم هی های رقص
هی جان دور
جیزی که نام نمی گیرد
به آسانی
چشم چشم می کنم
روزنی که نیست
شکار جرگه ی سگ های هار بود البت
به نام که التجا ببریم؟
انتظار نفس گیر است
تنور تافته ی آتش بار
مس می زند
به جان نمی آید
حظ می کننذ نفوس منقلب از سوز وساز درد؟
مگر عوض شود
این ساعت الیم
سکوت می باید
تنفس حیوان زجر دیده ی خاموشی
دو نیمه روبرو می آیند
چشم بند ها را که بردارند
نیم خود نیم آینه از چشم ها کلمه می چیند
دسته می کند
گلدان حنجره می نشاند
گدازه ی مقراض انگشت
ناخن می زند حریر پوست باکرگان را
لمس می کند
نیش گان!
مسح می کند به ملایمت تیغه سوزان نمک را که باریکه می رود
جیغ می کشند دختران
جر می خورد تور نارک حفاظ حنجره ی گلدان
صیحه می زنند پسران
بغض می ترکد
تاریکی انباز می شود
هد هد کجاست؟
چکش می زند پرده ی صماخ را
صوت کریه گاو میش
رقص را با کدام جفت آغاز می کنید؟
می پرسد
از
عمله اکره ی قناس خود
تو!
تو!
انتخاب کن
نیزه می زنند تیز چنگ
این!
و
این!
از دختران یکی را
از پسران یکی
بردند تا اتاقی که به زعم ایشان اتاق عمل بود
گلدان شکست
به گوش می آمد
ترا به مهدی زهرا
این کار را.....
صدای پسر بود
ترا به ام ابیها!
این کار را.....
صدای دختر بود
ترا به مریم عذرا
ترا به.........
صدای درد و پارگی وجیغ واستغاثه به هم در می آمیخیت
طنین می گرفت
اتاق عمل را در نمی گنجید
فرا می زد
پژواک می گرفت
زندان خوف وجنایت کهریزک را بغل می زد
زور می آورد
از جا می کند
با خود هوا می برد
دور می زد
بالا می شد
دایره ی افق را می گشت
آسمان را
عرش را
کرسی را
دقه می زد می شکافت
به ما سوی الله
می پیوست
زمین وزمان مگر کر بود؟

بار ننامیدنی تنها یی را
هر یک به دوش داشتیم
داغ نشان رهایی را .
می رفتیم
پهلو گرفته بود شب
حوالی کور بیابان کویر نمک
لوت وعور بودیم
شن ریزه ها را زیر دندان می جویدیم
حلق را آرام می کردیم
جرعه جرعه
از آب های سیاه بویناک
زندگی یافته بودیم
معنا ی تن ما را خط زده بودند
می غلطیدیم
گوی شکسته بسته راه می سپردیم
چون تکه هیزمی خشک
کناره ی مرگ
نام خود را از یاد می بردیم


پرویز زاهدی

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

چون وچگونگی و معنا ی شکنجه در ......

از شکنجه کم نگفته اند.کم نخوانده اید. کم نشنیده اید. یا حتی کم ندیده اید.نوع وابزار شکنجه بسیار است.اما پشت همه ی آنچه اتفاق می افتد به عنوان شکنجه اندیشه ای هم وجود دارد. آیا اطلاعات و روابط و نوع جرم زندانیان سیاسی مطرح است یا اینکه حذف او از صفحه ی گیتی؟ این نوع اخیر را توجه کنیم
تیرگان

مشخصا می خواهیم در باره ی شکنجه حرف بزنیم در ایران اسلامی دوره ی سی ساله.
شما عادل آباد بودید.زندان شیراز.سالهای نخست دستگیری ها و اعدامها را از نزدیک شاهد بودید. البته از اینجا و آنجا هم خبر داشتید.طبیعی است که یک بستگی خبری واطلاعاتی بین زندانیان سیاسی کشور باشد.آنطور که کم وبیش میدانیم یک مجموعه شکنجه در بدو ورود به زندان اعمال می شود. چه مورد اعتراف گبریها و چه مواردی که منجر به شکستن وخرد شدن زندانی می شود.این خود یک رشته است. انگار که یک زندگی تازه رقم می خورد.یا عکس العمل به شیوه زندگی جوان. حساس. پرتلاظم.جستجوگر.خواهان بهبود وضیعت جامعه و سر آخر بگوئیم یک شخص آرمانی که خود نوع ویژه ای به اصطلاح از حیات را تجربه می کند.تا به آنجا که خود را مخفی می کند.نام عوض می کند ودر یک پیوند و فشردگی با افراد هم قران وهم طراز خود در جامعه کار میکند.وقتی به زندان می آید یا او را می آورند طبیعی است از جهتی که دیگر اندیش است باید از دیگران خبر بدهد که به او مربوط هستند و هم اینکه خود او باید از اطلاعات تخلیه بشود.
بیائیم قدم اول ببینیم با او چطور برخورد می کنند ؟
او که پیشاپیش اطلاعاتی گرفته است از شکنجه های د.وره ی حکومت قبلی .دوره ی قبل از پنجاه و هفت. تفاوتها کدام است. با انواع تازه ای آشنا می شود. فراموش نکنیم که این نظاام ایدلوژیک است برای هر حرکتی ماخذ و دلیل و انگیزه دارد.چنان که حاکم شرع باید حکم بدهد تا تعداد ضربه های شلاق فی المثل معین باشد یا گاه هم نامحدود حکم می دهند.
-در آغاز امر هر کسی دستگیر می شد.از سال شصت به بعد روشن بود وبدیهی که او به سوی مرگ می رود .بازجویی که می شد .شکنجه هم می شد.او را تکه پاره می کردند.مثل این که اصرار داشته باشند. این بدن را تکه پاره بکنند.آش ولاش بکنند.شاید باور آنها این بود که اطلاعات یا دیگر اندیشی به اصطلاح.با معتقدات سیاسی از نوع متفاوت با انچه خود داعیه آن را داشتند. در مغز و زیر زبان نیست. بلکه در جای جای سلول ومنافذ بدن جا سازی شده است.بدن پاره پاره بشود. دیگر ازخاصیت معارضه به هر صورتی افتاده است.
-آیا این یک باور غریزی واعتقادی بود یا سیاسی؟
-نمی دانم. اما به قول یک اندیشه گر سیاسی ااین روند شکستی را در پی داشت که حاصل جنگی نبود بین دو نیروی متخاصم. البته در باور آنها اساسا نابودی شخص سیاسی منظور بود.پس به هر صورتی عمل می کردند که او را از بین ببرند.گله گله می بردند وتیرباران می کردند. در نشریه ها و صدا وسیما هم اعلام می شد.
شاید پشت این عمل یک باور مذهبی است؟
--.باید دید..یک مطلب را بگویم.جزمرگ هر مکاافات دیگری از لذایذ دستگیری بود.کسانی بخصوص اگر زندان می گرفتند. مثل ابد یا پانزده سال شیرینی پخش می کردند.بین زندانیان هم بند.این را هم بگوئیم می گفتنذ یک رای هم این است یکی از صاحب نظران در امر مقابله با دیگرانذیش ها گفته بود :پیران را بکشید جوانان را دیوانه کنید.
-پس جکومت معنا ی شکنجه را قلع و قمع می داند؟ در جنگی نابرابر قصد نابودی را دارد؟
-بله.در طی سال های شصت و شصت ویک سازمان ها و تشکیلات ها در بیرون بر چیده می شوند.پاره ای عقب می کشند به غرب کشور.کردستان. پاره ای می روند خارج.می ماند نیروها یی که داخل زندان هنوز مرگ آنها را صدا نزده یا در انتظار بسر می برند به جهاتی معطل مانده ا ند. زندان دست زندانی است .تا آن زمان که سازمانها بیرون کار می کنند.زمینه فراهم است.
تشکیلات داخل زندان هم لو می رود. سال شصت و یک. شکسته ومتلاشی می شود.طبیعی است که باز حکم نابودی در باره ی افراد استخوان دارو سر شناس تا آن زمان از مرگ رسته اجرا می شود.زندان گرچه جمع با هم هستند.اما به واقع هر کس در سلول انفرادی خود جا می گیرد.هر چند عده ای نفس الامر در سلول انفرادی حبس می شوند.جایی از قضا سگدونی نام دارد.خودتان در نظر بیاورید.چه جور جایی باید باشد این جا؟ خوب .گویا اعدامهای بی قرار و قاعده آن دوره به گوش آیت الله منتظری می رسد هنوز در مصدر کار است. نفوذی دارد و رسمیتی.پس نماینده می فرستدو تاکید می کند.در تعدیل نوع برخورد و بر داشت از زندانی سیاسی که به هر حال صاحب عقیده است و جرمی دیگر ندارد.به همین جهت می بینیم که مسله ی توبه مطرح می شود. تشکیلات خود زندانیان از بین رفته بود.هر یک جزیره ی منفرد و در لاک خود فرو رفته بار تنها یی را می کشید.در گور خود زندگی را دنبال می کرد.چون قدغن بود با دیگری حرف بزنی. رابطه داشته باشی.قدم بزنی و هر حرکتی که تو را به دیگری مربوط بکند جرم بود.حتی مستراح رفتن تو گزارش می شد.وقتی حرف توبه در میان آمد. چون دور شدن از مرگ بود و نزدیک شدن به خلاصی از زندان.(این طور وعده داده بودند) چون قصد این بود که زندانی سیاسی جوانی کرده.به راه خطا رفته. ارشاد بشود.قابل می شود.دوباره خودش را به زعم آنها پیدا می کند.برای همین است که بازار توابین گرم می شود. نه تنها از طریقه ی سابق خود بر می گردند. بلکه به طریقه ی اسلامی از هیچ کاری رو گردان نیستند.یک تواب دست بالا باید یک حزب الله می شد.اما طوری نظام زندان اعمال می کرد که تواب رفیق هم بند خود را پیش می آمد شلاق می زد.می فروخت. شکنجه می کرد. حتی پاره ایی موارد به دار می زد.عرصه را تنگ می کرد برکسی که هنوز به راه خودش بود.یا دیگر به خیر و شر کسی کار نداشت وحبسی خودش را می کشید.یا به نوعی در گور خود هر دم به ساعت فرو می رفت زندانی می دانست.یقین داشت با این حساب زنده بیرون نخواهد رفت. جهنمی ساخته شده بود..
--پس یک جامعه انسانی کوچک درست شده بود.یک پروتوتیپ که می توانست نشانی از جامعه بیرون باشد.
--بی شک! محتوای این چهار دیواری زندان خود شکنجه زا بود.روابطی که برقرار بود سلامت نداشت. عذاب الیم بود.
--همین نیست که در قزل حصار حاج داود رحمانی تابوت درست کرد و دختران وپسران زندانی را حتی عده ای را آنطور که شنیده ایم تا نه ماه در شرایط گور قرار داد.اگر می ترکیدند از نیاز به دستشویی مقرر نیود که بیش از یکی دو بار در خواست کنند. در بیست و جهار ساعت. در مرام ومکتب فکری آنها.آیا غریزه زندگی آدم را می خواستند بکشند همینطور است که به جا این رسیده ایم که این دوره عذاب بود.؟ همان اخبار دهشتناکی که از جهنم آخرت گوش ومغز آنها را از بچگی پر کرده است.حکومت آخرت نشان و جهنم تبار همین است.آیا وعده بهشت را به کسی میدهند که دوزخ دیگری باشد نکند به این جا برسیم که واقعه ی هولناک کشتار دسته جمعی سال شصت و هفت زندانیان سیاسی در زندان های سراسر ایران از همین سال های مرگبار نخست سر چشمه گرفته بود؟ یک نیت شر خطی رسم کرده بود در جهت نابودی هر آن کس که متفاوت از ایشان فکر می کرد؟
--بله.عاقبت کار آقای منتظری را می دانیم.تواب یک شخص اهریمنی از کار در آمد.آنقدر چکه چکه زهر مرگ را توی دهان یک زندانی می ریختند که دجار جنون می شد.تبدیل به یک شکنجه گر تمام و کمال می شد. حتی در همین حد هم نمی ماند.می رفت بیرون سر به خانواده اش بزند.قوم وخویش. مادر. خواهر.برادر.همه باید روزی احصائیه بشود.بر می گشت زندان گزارش می داد.عطسه می کردی گزارش می شد.یعنی قلم وکاعذ دست آن ها بود و وقت وبی وقت می نوشتند. آزادی هر کس بسته به این بود که از او موجودی بسازند نه این طرفی نه آن طرفی.
--یعنی چه؟
--یعنی تا به یک زندگی گیاهی تن بدهد. یا این که به آن هاملحق بشود و علیه سابقه ی خود اقدام کند.آن هم در نوک حمله. در دستگیریها.اعدامها.گشت ها.بازجویبی ها شرکت داشته باشد. عضو فعال و همکار قسم خورده ی آنها باشد.یک آدم به کل دیگر که نه حزب الله است و نه مبارز و نه عادی.
--یعنی سیری داشت این شخص تا به اینجا می رسید؟
--البته! باید اول حزب الله دو آتشه شد.یعنی طرف خود را گذاشت طرف دیگر را گرفت. فرائض مذهبی را باید اجرا می کردی. تمسک به فرائض مذهبی همگانی بود.احدی خودش نبود.همین است که نباید آنها باوربه این می داشتند که شخض زندانی به واقع تبدیل شده است به یک فرد مسلمان. چون لابد می دیدند. که چه آتشی می سوزاند برای ویرانی دوست و رفیق و کس وکار خود آیا این نوعی شکنجه نیست که خاصه ی زندان های این دوره است؟ و شاید نوع ذهنیت و نگاه حکومتی برای اداره امور کشور؟ واقعه شصت و هفت مگر چه بود. نابودی کل زندانیان سیاسی کشور.از هر نوع و عقیده.خواه محکومیت آن ها تمام شده باشد یا رو به اتمام. آن هم در سکوت و بی خبری .حتی خود زندانیان هم بی خبر بودند.یعنی مفهوم این عمل را شما چه می گوئید ؟ آیا شکنجه در عمق معنای خود برای یک حکومت صورتی از جنایت به حساب می آید و دیگر هیچ؟ به واقع دیگر بررسی شکنجه یا جنایت مورد نظر نیست. بلکه پی گیر بشویم. ببینیم. این واقعات از کجا نشات می گیرد.از چه منظری.چه ذهنیتی.چه افق نظری.از کجا می آیند آن ها. کجا را می ببیند آن ها؟ آیا وقت آن نرسیده ما برای فهم آن ها .جای آن ها بایستیم و ببنبم چرا و چگونه به یک چشم انداز هولناک می توان دل بست؟

این متن تنظیم شده ی گفتگویی است با یکی از زندانیان سیاسی دوره ی سی ساله حکومت ؟

تیرگان

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

رﭐی من کجاست؟


ابتدا کردی
آسمان آبی را
مردی که جسم آفتاب را داشت
به سر انگشت آبی
پی گرفتی
سپس
بال های سبز را
این نیز اشارتی بود
با قلب تو
نزدیکتر به تو
هشداری
به هم چنین
به دیو
کلاه خود
دستار
از پرتو اشاره ی انگشت تو
رنگ می گرفت
همان وعده گاه تو
خیز ورسته
گاه به گاه
فصل الخطاب تو کجاست؟
آنجا که رای ماست.
شبها و روزهای پی سپار
دم ودمه ی تیز بی قرار
نه در خفیه
آشکار
پیاپی
بر شمار.


پرویز زاهدی

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

قطعه چهار--در سکون .در سکوت.در شعله

لانه ی نگرانی است این حنجره ی روشن
وقتی که یکی دو سه پله را بالا می آید
همان نواحی متروک که پرندگان پر ریخته اند
سکوت را پرزهای به رنگ خاکستر زمزمه می کند
--نمی آیی پائین!
--صبحانه حاضر است.
یک دم به آینه می تابد
کج ایستاده است و شانه به دیوار داده است
چشم از آینه می گیرم
--امان بده مادر؟
زنی که تو باشی در آینه حیران است
نام کدام یک از ما به او می آید
این نوع نگاه ’ چشم’ دو ابرو
پیشانی گشوده’ دست نبشته’ آینه دیگر
بی تاب لرزه های خفیف افسونگر
--چه می کنی؟
--سلام
ورق باز می کند پرده ی بلور و غشاء شکوفه ی نارنج
--مرور می کنم
شاید که دیده ای جوانی آن زن را تا به نام تو
صبح برمی خاست
به آب وآینه می پیوست
مداد بر می دارم
خط می کشم
قاب دوره ی سیاه زندگی خردسند
ملیح
مخمور
به قهقه برق می زند
کمانه وغمزه
غنج ودلال
گوی بازیگر
گزارش آتی
همین خطوط و همین رنگها وهمین التهاب قرص نورانی است
بی اینکه بدانم در آینه باقی گذاشتم انعکاس چهره ی خود را
یکی در آینه به امانت
یکی به نام و کنیه همان که ثبت شده است
چهره’ چهره ’چهره های گوناگون
یکی که مرا بودو به همراه
همان که حکم ضزیح مادر بود
خلاصه می شد و تن می فشرد و عطر می پراکند
به بوسه هااش دفیله مرا راه می نمود
به صف در
می گنجاند
تپش قلب بود و لرزه ی حس و ترانه ی خاموش
نگاه می کنم
به پیش می آیند
از آینه؟
نه!
دندان اژدها است
از کشت گاه مغاک می آید
گوشت و استخوان زره پوش
قداره بند’جراره ’ تیغ زن.
هوهای گنگ هزاران هزار جانور
حریص
آتش خوار
مایع سیاه و غلیط حکومت
شکلی گرفته اند
به هئیت افعی
درتفته ی گذار خیابان
میدان
به خواب دیده بودم یک وقت
تب و هذیان شبی که چنگ می زدم به در و دیوار
ظهور قامت کابوس
قیامت کبرا
کلاله به آتش سپرده بودم و رعشه تا به ناخن شست
تمام پهنه به این دوایر آئینه سان بر می گشت
چه می دیدم؟
هم چند پتک’ اسبی را که سر برآستانه ی نمازگاه دانشگاه
به سندان می کوفت
گیسوی بافته’جفت دست بلند شده بود و
سینه آماج کرده بود
جنگ ظهر را می خواند
به خود آمدم که ببینم به واقع درست می ببنم
یک دهان که بیش نبودم وقتی که مادر را وداع می گفتم
اکنون نه یک’ نه دو’ نه صد’ هزار شماران بی شمار دهان بودم
به هوش!
که زاد و رود زندگی این زمین نابخرد
حدیث و حادثه ی حال ایرانی است
به پیش می باید
سم ضربه های هماهنگ
یکی که می انگیخت
یکی طنین همان که زیر گنبد باژگونه می پیچید
همان و دیگر
فضای سینه می آکند
وطن از این قرار به وجد می آمد
که دیر و دور نمی پائید
به ناگهان
دور به سیطره ی گردباد افتاد
از پره های بیابان
لوک
به آوردگاه قیر در آمد
مست همچنان
شنیع
شرزه
سبع
باز بگویم؟
گفتم:
مادر شنید یا نه؟
در آینه امروز صبح نگاه می کردم
همان نشانی گور گاه دخترت باشد.




پروا-ایشا ناصری

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

به سهراب

چه طعمی از اوباش زیر زبان اوست
حجره را که باز می کند
کلید وچنگال می گشاید به روی تخته ی چرکمرده ی دیوان
تاج سیاه به سر دارد
متقال می فروشد
تن خاص مردگان گور
رنگ سپید پوسته ی دندان او پخش می شود
نعنا وگه
این لکه های شناور
جرقه زن
چهره می کنند
نقاب می گیرند
پیر ضال!
آفرینگان مرگ به صف
نوباوگان توست؟
بیبن!
چگونه می خوابند
پلک می زنند
فلز باره کام می گیرند
گوش به فرمان
افشانه های زهر
تا قد می افرازد
در انتشار ترس می کوشد
قاعده کژ گذاشتی
جماعت سیلا خوری
طرح می زنند
باز می شوند
جمع می آیند
حمله می برند
به نام توست
دکمه می زنی
نشانه می گیرند
شلیک می کنند
زنجیره ی جگر خواره
راه می بندد
قرق می کند
صحن وصحنه را
جلو دار
هین
هوش دار!
کور می کنند
دیده ودیدار مردم ایران را
کور خوانده ای
انگشت سلیمانی بایسته بود
نه آئین در شکسته به قهر و عذاب و مهر
وحلقه ی دیو کار تو
نمی بینی!
نشان به نشان تیغ سکوت زبانه می کشد
هان!
زبان جوانان سبز پوش
داد
که می دهد ما را
تا جان بزنیم
میعاد سبزینه های تازه روی
یکی را به پیش می خوانند
جوان
پیشانی به آینه می گیرد
در سلسله تک چهره های مادر خود را ضبط کرده است
وقتی که عنفوان تازگی وطراوات روز اول بهار را
به رخساره می نمود
بیست ساله بود مادر
درست همین سن آبگون که بالا گرفته است کارزار
نشانی صبح ونقره ی مردمک چشمهاش
به سر انگشتها می سپرد
پنجه ی برگ برگ آبی تند شاخه های تاک
سرخ می زند اما
در این دم و ساعت
خون روشن وغالی
رنگ صورتی پیش رس اگر دقیق باشی
هنوز نگاه می کند انگشتها ی مادر را که مشت
شده بود
دمادم وجاری
هنگامه ی شرور
در آبهای طوفانی
غنچه ی آوا
گهواره را به دو کرانه ی تولد ومرگ
می جنباند
دیده بود ترا
گوژ پشت!
تا نام می کند نو ولاده را
سهره ای راکه با موجهای خرد اما بازیگوش
نجوا می کند
اسب را تنها نمی گذاشت اگر می دانست
حیوان بی گناه سر زیر کرده بود
و دالان را
به قاعده سوگ
به قاعده شرم
می گذشت
افسوس!
می گوید با اسب
مات ومتحیر
مادر میانه سال
تهمینه دختر شاه سمنگان
کاش همراه تو می آمدم به قتلگاه
سهراب!
پرنده را لاشه می خواستی
پرواز را گمانه ی سوء تو بر نمی تافت
بی گمان
بگشا پنجه ی پروا
چک چکه ی سبز
ستی بانو!
بلند بالا
دست خواهر طرب
تمنا
آویزه ی طلا
به موسم عطشان
مراسم له له
به تیرگان
ابروی هفت رنگ
آبی که نور را بار بر گرفته است
مردی که مرز می نگا شت
قیطان روشنی
آذین دستها ش
فرا سو
ایستاده در بحبوحه ی شفق
تاریک روشنا
دل با ستیغ
رو به ژرفای دره
هزار گل
پا در رکاب باد می کند تا مرغ سپیده خوان


پرویز زاهدی

زنی به نام ندا

طالع زنی است جوان
بر می شود
به چشم می نشیند
این رگه ی نور که دهان او را سرخ کرده است
آب گینه و عسل موم
واقعه سکوت بود
دور را به حلقه ی روشن این مردمک های زلال
باز می نمود.
مانده بود تا سی سالگی را جشن بگیرد
به خیابان آمده بود تا گلی ارمغان ببرد
زمزمه ی گوارای چشمه ای را که :
موسیقی گرم وطنش بود
مردم وطنش بود
دختر!
زود آمدی به این تاریک گاه
هنوز وقت داشتی
عقربه را به سر انگشت می خواستی
ساعت دیدار را
پرنده ی بیدار را
گیاه از قضا به فریاد بالیده بود.
نازکا ترنمی که کودکی تو بود
به دامن مادر
آستانه ی در
کوچه
خیابان
شهر
و
بیدادگاه
دهان تو به تبسم می شکفت
وقتی سکوت می شکست
و همگنان با تو هماواز می شدند.
درس ومشق تو سرود بود
سکوت و سرود وتبسم
این چرخه را نگاه کن
تب وتمنای بازی را
رقص را
خواب طلای گیسوی شیرین را.
قد می کشید
افق را یک لمحه پاک می کرد از لکه های
سیاه
مادر تو بود
به نام ترا صدا زد
دهان به دهان
از تو تا خیابان
پروانه ها پر می گرفتندو چتر می زدند
عالم نظاره گر تو
شراره ی نفس تو
صدا به صدا پیوست
سکوت چون کپه های صدف
باز شد
غنج زد
در خوشاب را
در میان گذاشت
سی ساله عمر داشت این سکوت
در قامت روان تو
قالب گرفت
به خون نشست
دختر جوان !
ترانه ی مردم ایران
ستاره طناز
سرشب آمدی
ماه تابناک
نیمه شب بودی
انگشتری آبی
به وقت دمیدن خورشید پا به راه
آشیانه تو خاک نیست ندا
بر خیز
همراه شو
با صف بلند خیابان گرمگاه


پرویز زاهدی