پرویز زاهدی
وقت اول
گفتم: نگار.خوب خوب اندیش من.روز افزون.عیال.
چه می گویی در کار و احوال من.در پرسشی که همین طور جانم را بد می کند.آشپز خانه بود.شکم ماهی را باز می کرد.
گفت:صبر کن.یک دم بیش نیست.انگشتری سلیمانی را خدمت شما تقدیم می کنم.
گفتم:اگر یونس زندانی بود چه؟آدم قدیم است اما حق جوانی هنوز برای او محفوظ است.دوره ای که الف بی تی می خواندیم.سرانه ی شاه وز وزک در کتاب درسی می آمد.یونس خوب نی می زند.گفت و من نیز گفتم: گل یاس هم بوی خوبی دارد.گفت: آهان.ایران.زین.بازی.بگو امروزه روز در وطن ما چه کسی بازی می کند؟چه کسی در خانه ی زین نشسته است؟ و تند می راند؟و چه کسی...؟
کف دست علامت گرفتم پیش.تخت سینه ی او گذاشتم.صدای قلب او را می شنیدم.چانه بالا گرفت.چشم هاش گرم و روشن شده بود.می درخشید.پوست صورتش گل انداخت.دیدم همان نوع آفتابی را باز می تابد که دیری است وداع گفته ایم.بگیر یک دور که به لفظ حضرت خداوند گار مولوی سی سال است.چهره ی قرصی زن من کف دستم را می پوشاند.داغ می شوم و گاه که از هوش نروم بدو می روم اتاق خودم و پشت میز می نشینم.قلم که دست بگیرم برگ های کاغذ را که پیش رو بگذارم می آید و می نویسم.پرسش های این چند وقت اخیر خود را مرور می کنم.
مدیریت سیاسی حکومت با کیست؟اولین نکته که یاد آدم را می زند. ولایت. با کیست این دقیقه ی معنایی شگفت و دراز دامن که نفس تا قرارگاه امن حق می برد؟اصل معنی را بگیر که دوست داشتن است.حالا کسی که معصوم است و کامل است و حق ولایت دارد بر مردم زمانه ی خود و مدار کار خواهد بود در همه ی عرصات جامعه ی انسانی منتشر است.
در نزد اهالی خانقاه او را قطب می نامند.میله ی آهنین که سنگ زیرین آسیا را ثابت نگه می دارد و سنگ زبرین بر روی سنگ زیرین بر محور آن میله حرکت می کند.برای روز افزون که نقل می کنم رایم را می زند.چرا سخت می گیری مرد!بیین چگونه در گوش مردم ایرانی پیچید این لفظ.
گفتم: از زمانی که جنب آن واژه ی فقیه هم آمد. شیطنت کردم. خندید.بگو( واژه- شخص) .تازه به نوعی همین تمثال می شود.جان می گیرد.در حوزه ی علم الهی می نشیند.فقه که الهیات نیست.حقوق است.در شرع نیز حقوقی آورده اند که مردم بر اثر آن کسب و کار می کنند و عقد زناشو یی می بندند و باقی قضایا.
این بار من به وجد آمدم که به روی او خنده زنم.ملاصدرا تاکید کرده است که این علم مگر جز خمس و زکات وارث و دیات و چه و چه است؟هشت مورد را بر می شمرد و می آید که این همه را سراسر می توانیم در دو ماه آموخت. نه ؟شش ماه.
روز افزون آنطور چهره به تعجب گرفت که زیبایی او را هم تازه می کند و هم دلچسب.گفتم: دلبری نکن زن.بله.سطح واگر درجه ی اجتهاد بخواهند گرفت خارج هم می خوانند.شرح و تفسیر همین هشت مورد.فقط.
اسم هم درجه ی کار را معلوم می کند.مگر یکی دو تا به واقع خارج بزنند و بر سر درس فلسفه بشوند و در چون و چرا دستی برسانند.حرف حرف را می زاید.دیدم این لحظه که در رساله ی شاه آبادی چطور قید شده بود رهبر فقید ایران وقتی که به مجلس درس او در آمد.نشسته ننشسته.هنوز می بینم که چطور از زانو آن قد و قامت بلند شکست و نیمه شد و روبرو زد:(آمدم که حقیقت و چگونگی امر وحی را بر من روشن کنی).
تا این حد هم بال باز می کرده اند.جایز بود یا نه؟از همان اول این مرد راه را دیگر کرد و
سپرد آنچه را که من بعد از این فقیه بتواند حق جوار با ولی را پیدا کند.
روز افزون ابرو تنگ گرفت:او که مطلقه را هم اضافه کرد!؟بله درست است.جوار که گفتم چرا مو نزند با حق ولی معصوم؟یعنی چه؟پرسان بود.گفتم: بنشین!همین جاست که من نیز می خواهم دنبال کنم دست کم برای خودم ظاهر کنم ما مردم ایرانی را رو به کجا چشم گردانده اند وبه نام خوانده اند.
روز افزون خود اهل بخیه است.درس ومشق خوانده است و کار و زندگی اورا بگذارد در معقولات نیز دور می زند.دقیق می شود.باید به او دل داد تا وقتی که فراغ پیدا می کند و همدلی و همدمی را روبرو می بیند از چون وچگونه ی آنچه با ما می رود حتی شطح هم بگوید.خواهید دید.
ناگزیر رفتم .چون آمدم دیدم که می خواهم تا از حق شیعی اثنا عشری حرف بزنم. مردم ایران که ترکیبی از اقوام گونه گون هستند و به چند مذهب و آئین فریضه می بندند و به حق اقامه می کنند.اعم از اهل سنت و گروه کلدانی کاتولیک و ارمنی مسیحی گری گوریان تا حلقه های مجتمع صوفیان از هر طریق کنار می افتند. آنها را چه می کنم؟
روز افزون گردن کج گرفت و زلف سمت یک شانه افشاند و تبسم او چون برگه ی نوری پخش شد و پهنای صورت او را گرفت.گفتم: گروهی را از قلم انداختم؟گفت: بله.کلیمیان.اخم کرده بود که یعنی انتظار نداشتم.گفتم: بله.لابد چون ایشان را به دیده ی دیگری نگاه می کنند.با بهایی هم البته مشکل دارند.مشکل اساسی.آنها که شیعه هستند!گفتم: می دانستی؟سر به تائید تکان داد.تند وتیز.الا که قسم خورده اند تا هماره امام بر ایشان غایب نباشد.منتظر هم نیستند.
گوشه پلک چشم چپ را خواباند وشنیدم که گفت: آنها خاتم پیغمبران را خاتم پیغمبران خوانده اند.این را هم تو بدان.به زعم شیعیان مسلمان( پایان) و به زعم ایشان( ا نگشتری).
کجا به کجا؟ می پرسید؟
راستی !زرتشتی ها چه؟من گفتم: باشد باشد.ولایت در شخص کسی حی وحاضر حضور به هم رساند و دلالت خیر کند عدل را برگزار کند.پیشوای معدلت است.بله.اصول دین را که می گوییم پنچ در شیعه ی امامی .سه مورد بیش نیست.توحید و معاد.یا به راستی اول و آخر را نگاه می کنیم.از ازل تا به ابد را. که این میان پیامبر اسلام میانجی شده است و بشیر چگونگی و چرایی این طومار خوانده می شود.مردم شیعی ایران عدل و امامت را خود افزوده اند.
طرفه که فرقه ی شیخی عدل را بر می دارند و امامت را نگاه می دارند.دیدیم سه و چهار و پنچ آن وقت هر یک از این اعداد خود منش اساطیری دارند.بماند.
روزافزون زیر لب با خود می گفت که من می شنیدم.چهار امامی.هفت امامی.دوازده امامی.پاره ای منتظرند وپاره ای نه.گفتم:صبر کن.پیاده شو با هم برویم.ما تازه چیزهایی را طرح کرده ایم که بدیهی هستند.پرسش هم چنان باقی است.روزافزون مثل اینکه تازه با من همراه شده باشد گفت:پرسش تو کدام بود؟
گفتم آهان.باز بر سر مطلب می شویم.آنچه پرسش اصلی است در پی می آید.جایی که یک باره جوش می زند و بالا می گیرد و هر جانبی را چنگ می اندازد تا آنجا که بر تو چیره می شود.تسخیر می کند و از افسون آن خلاصی نخواهی داشت.
گفت:اوه.بله.دهانش غنچه بود.
گفتم:راه به رفیق خوش است.با تو می آمدم و رفتیم تا به این جا که ولی میوه ی درخت رسالت است.این طور که دیده اند.مردی از جانب حق می آید به رسالت.
گفت: اگر زن باشد چه؟
گفتم:به آغوش کذابه میرود.می گذاری کار خود بکنیم و راه خود بسپریم یا نه؟دو دست به تسلیم گرفت تا اگر بخواهی شانه های او را گرفت مانع از پیش تهیه دیده باشد.رسول می آید و به راه حق می خواند.راهی را که خود آمده است.راهی را که خود غوطه می زند.راه آمده را به طریقه ی معراج برمی گذرد که در فقره ای دیگر از آن حرف باید بزنیم.زیرا که پهنه ی فرهنگ ایرانی را درنوردیده است و نمونه ی راهنما شده است.
دیگر روزافزون چهره به حیرانی گرفته بود و چشم در چشم من داشت و گوش با دهانی که رو به چشم های افسون اوپلک نمی زد.یک باره بر جهید.آیا ولایت عشق نیست؟مثل همین حالا که ما ....؟
به او امان ندادم جمله اش را تمام کند.در دوغ افتاده ایم؟به کلام او افزودم.مگر دوست داشتن نیست؟ابرو ها را تنگ گرفته بود و چهره فشرده بود.براق شده بود.نرم شدم.بله.ولایت به راستی که محبت است سر آخر.همان مایه ای که شاعران و متفکران زبده و اصیل ما را از ثری تا به ثریا در گردش آورد و تماشا برد و با حق در گفت و گوش کرد.
ولایت البته شخص نیست.شاید به نوعی رقم (صورت نوعی-شخص )می زند.اما اگر میوه ی رسالت است پس ولی یکی از آنها باید باشد که پیام را به جان شنیده است.خود همو شده است که باید می بود و حق را آینه می گرداند.طلعت منیر او را.به همین جهت او به سوی حق می شود.روی به او دارد.مردم طالب از پی او روان خواهند شد.دفیله ایست این گذار و به شیوه ی سفر برگزار می شود.تا می خواهم که درگذرم البته می آید و چرا تن بزنم.مگر تنها آدمی در این سفر پا به راه می شود و منزل به منزل می سپارد تا به دیار حق برسد؟باقی مجموعه ی شمار نا آمدنی موجود خلق به هم چنین در راه هستند.هر یک در منزلی مقام می گیرد تا دور او در آن مقام سر آید.جان وتن تبدیل کند.دیگر شود.منزل تازه بر او بگشاید.شرط وفاق آن منزل را به تمامی برگزار کند و باز در سلسله از پرده ای به پرده ی دیگر ارتفاع بگیرد.خلق مدام یک سفردر سفردر سفر در سفر باشد.یک حرکت جوهری که جمله ی انس و جن را شامل می شود.حق.یکه ی ایشان است که آنها خود حق در کثرت به شمار می آیند.وجود وحدتی دارد تاکید شدنی.حالا در این حین و دم پاره ای از متفکران با یکدیگر اختلاف می کنند معارضه دارند.
اینجا را سایه نیاندازند که بسیار کار داریم در این راه که می گذاریم.قهوه ای نمی خوری؟بله؟درست شنیدم؟فکر کردم روزافزون پرسشی گلویش را زده است.طرف او خیز گرفتم.به قهقه خندید.زیر گنبد چطور صدا به تو بر می گردد.انگشت های دست چپ را غنچه کرد و جلوی من گرفت
-قهوه!آقای من.
باقی دارد
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر