بعد از ظهر بود.چهارشنبه.روز ملاقات.فصل پائیز.پائیز شیراز.ساعت هایی که خورشید رو به غروب می رود.چه رنگی دارد؟سرخ میزند.اما نه سرخ سرخ.ملایم است.رنگی که تا اندازه ای نم آب اشکی گوشه های چشم یکی از بچه ها- رقیق کرده باشدش.این رنگ متمایل به نارنجی.یا بنفش. سبک پرده باز کرده بود و مثال سایه ی غبار اما سنگین و فشرده پیش آمده بود و حتی در راهرو بند چهار حس می شد.نفس به نفس با ما بود که قدم می زدیم.
شانه ی راست من راه می رفت.رو به در ورودی که گر چه باز بود.پاره ای وقت ها برای آیند و روند و آورد و برد غذا و آب جوش و امثال این نیازمندی ها.اما از جهت ورود و خروج ممنوع بود.یا منوط به اجازه بود.باریک بلند بود.می کشید بالا و با چهره ی سبزه استخوانی وقرصی.چشم های سیاه نافذ و حرکات موزون و به قاعده به دل می نشست.قابل اعتماد بود.نوزده سال داشت.وقتی نمی گدشت چندان که خط زده بود و مجموع شده بود.به نوعی استوار بود و پای بر جای.این طور به نظر می آمد که در مراسم آئین مهر حضور به هم رسانده بود.شعشعه ی جوانی که استخوان کف می کند و جوش دوباره می خورد.آدمی دامنه می گیرد و سپس دست می گشاید.
-غار آئین –خودش را در سپرده بود.از کمر به بالا برهنه کرده بود تا وقتی گیسو در لاوک آب می برد و از ریشه باز عزم می کند مگر بر آید و جهت بگیرد تولدی دیگر را جسم وروح برگزار کرده بود.
بچه ی آبادان بود و اصل و ذات او از مردم دووان بود.جنوبی بود و نشانه از خط و درازای ساحل خلیج را داشت.
بی تاب شنیدن اندیشه های او بودم.درون او چه غوغایی بود که این همه می کوشید تا در ظاهر موقر و آرام باشد.بین دو نیرو در جدال بود؟حمید پور صفر جهرمی؟نه.جهرمی نبود.همان که گفتم.از مردم دووان بود.جنگ زده بود.رخت به شیراز کشیده بود.پس نشسته بود تا در موضعی دیگر پیش بزند؟
این طور بود.سر گذشت او شکاف برداشته بود.عمق دره ای را چشم می دواند که او را از پاره ایی یاران جدا کرده بود و به پاره ای دیگر پیوند زده بود. محکمتر.
چه اتفاقی افتاده بود؟سازمانی که او تعلق گرفته بود شکسته بود.از خود زبانه کشیده بود.در تنهایی خود نمی گنجید.با گذشته ی خود که تاریخ تولد او باشد برگشت زده بود.دوری که تاریخ معاصر را در بر می گرفت.انتخاب کرده بود تا در سلسله ی مبارزات نیرو هایی که نام و نشان چپ را داشته اند جای بگیرد.با آنها بخواند و دم بزند.میراث را بار دوش کرده بود و پیش روی را آهنگ در آمدن به مناطق ایمن و راحتی آینده مردم دیده بود.گره کودکی او باز شده بود و جوانی را با گره درشتی آغاز کرده بود که در کشش با یک جمع منسجم به ظهور رسیده بود.
من او را مرور می کردم که هنوز می دیدم تنهایی او در تنها یی بزرگ یک دمدمه ی توفانی مستحیل شده است.پس پا به راه او بودم که در راهرو گام بر می داشت. با آهستگی وطمانینه.
می گفت و لابد در این حین و دم می دید که سازمان او شقه شده است.جانبی راست.جانبی چپ.و دره ای دهن باز کرده بود که دیگر هزار گل نام نمی داشت.دره ی مرگ بود.شکار شده بود پیش از موعدی که می توانست از مهلکه جست بزند.طعمه ی چنگ تیز و گزنده ی حیوان گرسنه ی خون آدمی.در پوست گردو که محصور شده بود.هنوز هر چند دست و پل او را کناره ی زمخت پوسته ی درونی گردو زخم و زیل می کرد اما باز تنهایی را سر شکن کرد.به جمع پیوست.به همان نام که بیرون نیز هسته ای بیش نبود ودر یک نظام به هم در پیوسته و منسجم عمل می کرد.این تنهایی هم چنان داغ و برشته بود.ورز می آورد خمیر را گرده می کرد و به تنور آخته می چسباند.نانی که دهن می گذاشت همان نوع آرمانی بیرون بود هنوز.آرمان میراث.میراث میهنی که فراتر می رفت.جهانی بود.بر خطا بود؟چه کسی حکم می کند بر این واقعه ی همچنان معمایی؟
البته شکست دیگر آنقدر عمق پیدا کرده بود که تا مغز استخوان رسیده بود و بخواهید از جنس گروه خونی تک تک آن جمع گسسته تنهایان شده بود.پس حمید پور صفر بر چه رسم و مداری به حرکت در می آمد و هم چنان بر مواضع خود پای می فشرد و از پای نمی نشست؟شکل وشیوه ی پیش از این خود را که نفی می کرد اما به افقی دیگر چشم انداخته بود که کار را هم چنان دست گرفته بود.نظریه می پرداخت.نه این.که آن!توفیر می کرد؟او که مرگ را پیش گذاشته بود.در اتاقک دنگال و تیغ بار دادگاه هم که تاکید کرده بود.نه!من بر مرام خود هستم.
برای من می گفت و هر دو گوش با دهان گاله ی بلند گو داشتیم.اسم می خواند.برای ملاقات فهرستی را بر می شمرد و هر بار شامل هفده تا هیجده نفر بیش یا کم می شد.به رسم الفبا.یکی دو اسم را که شنیدیم هر دو ایستادیم.به دقت گوش می داد.ردیف الفبا رعایت نشده بود.چپ اندار قیچی بود.سنگ می پراند.از موجی به موجی متفاوت.ناهمخوان و یکی از شرق ویکی از غرب. این طور.رو به اوگفتم اسامی ملاقاتی نیست؟درست متوجه شدی.گفت:برای اعدام صدا زدند.
اعدام؟جهیدم از جا فقط سر تکان داد.چانه ی او علامت تائید بود که رو به سینه ی او.قلب گاه او.نشان شده بود.محرز بود.این اسامی حکم گرفته بودند.زیر اعدام هم بودند.در انتظار به سر می بردند.چهره ی او را دقیق شدم.نه ابروی او خم گرفته بود نه رنگ رو برگشته بود.حلقه ی دهان او قفل بود.حالت هنوز پرسان من او را برانگیخت تا هم راه و هم شانه ی خود را مجاب کند.تبسم او یک پر کاه طلا بود که می درخشید و سفیدی دندانهاش شعف گرم شیر جوشان بود.همین.
من کنار افتادم.اما سعید صبوری هم خط و کار و پی گرد او چه که از پنجره بیرون را نگاه می کرد.خورشید دم غروب شیراز را چشم دوخته بود که می شکست و می نشست و کم کم رنگ می باخت؟بی صدا گریه می کرد.گوشت و خون و استخوان آب شده بود سعید.چکه می کرد.از طریقه خط گوشه ی چشم او به گونه ها و دهان اوکه طعم نمک دریا را می چشید.هوای حضور حمید در راهرو تا به او نزدیک شد چشم های اشک بار سعید را به ما برگرداند.
-حمید! بچه ها را می برند!
می دیدم و می شنیدم که یک قدری حمید گردن کج گرفت جانب شانه ی چپ.همان تبسم و بدن فرخنده که در این دم تهییج هم شده بود.سمت مرگ را توجه می داد.
-نیم ساعت دیگر هم ما را می برند.
برگشتیم و باز راهرو را دنبال گرفتیم.یقین کرده بودم که در این موارد حمید خطا نمی گوید.پس بی تاب بودم و قرار نداشتم.روز ملاقات بود.روز شلوغی.روز رفت و آمدوخانواده ها چشم امید به دیدن یکی دو فقره گفت و شنید و باز چهره به چهره همان خط ابرو و حلقه چشم و دهان شاداب را که با او سال ها هم لقمه بوده اند.مادر که به دیدار تکه ای از میل و مهر و آرزوی خود می آمد و پدر؟خود را در روزهایی که چشم به خاک پوشانده بود می دید.آینده ی دست هایی را که زندگی می گذاشت و بار می آورد و با باد به هم در می پیچید.
اما چرا روز ملاقاتی؟روز دیدار با بچه های خود بشنود که تکه ی کفن او را کنار بزنند و از چشم های او بخوانند دم آخر ایشان را دیده است.نه در اتاقک شیشه ای. در گوی خیالین و روزنی تا او را به جهانی در می پیوست .که ترک کرده بود.اگر او رقم ختم بر آن کشیده بود.جهان هنوز چشم در پی او داشت.حمید بار آمده بود که هر چیز را کور بکند دقیقه ی باور خود را باز کوک نگاه می دارد.
اسم ها را خواندند.لحن گوینده تفاوت نمی کرد.آموخته ی مرگ خوانی بود و دیدار را به همان سان نگاه می کرد و مثل این که فرقی نمی گذاشت بین این دو.مرگ وحیات توامان در نظر او بوی مردار گرفته بود.عجب!خاموش نبودیم.گر گرفتیم اما سکوت در سرمای زیر صفر- درجه انجماد ما رااز حرکت وا ایستاند.هم اسم حمید پور صفر جهرمی را شنیدم هم اسم سعید صبوری را که یکی کنارم ایستاده بود و دیگری هنوز با پنچره در نجوا بود.ورق صورت حمید باز شد وقتی هم اسم خود را شنید هم اسم سعید را.به سوی او لنگر انداخت.گردن را بیشتر از بار پیش به شانه ی چپ سپرد و ابرو ها را بالا انداخت و دهن گشود به لبخندی که روشنی شعله شمع را داشت.
-دیدی گفتم سعید نیم ساعت دیگر صدامان می زنند؟بلند شو .اسباب اثاثیه را جمع کن.ما هم می رویم.
حمید دیگر با من نیود.من با او شدم.خیلی در بند اسباب اثاثیه ای که نبود.ایستاد در آستانه در سلول جمعی.سر بالا گرفت.دست ها را قلاب کرد به سر در چارچوب و نه رو به جمع هم اتاقی های خود که از دو سو.چپ و راست سر می چرخاند و بلند گفت:
-ببینید دوستان!نگوئید حمید پور صفر جهرمی از ما خداحافظی نکرد.همین صدای خداحافظی من باشد.من به عنوان یک معتقد به اندیشه ی سرخ- رنگ خون-چپ -جنس قلب- به سوی مرگ می روم.
چشم هایش روشن بود و می درخشید.خودم را در آینه دیدم یک دم و ندیدم. وقتی که راهرو را سپرد و طبقه پائین رفت.سر تا پام خشک زد آنی و به خود که آمدم از خاطرم گذشت و رو به بچه ها-جلد-خیز برداشتم:
-به پول احتیاج دارند.حتم.سلول انفرادی شاید به پول احتیاج پیدا کنند.قدری پول....
پول گرفتم و دویدم از پله ها پائین رفتم.جسارتی بود شاید.به موقع البته.چپاندم داخل جیب حمید.باز فرصتی بود که به چشم های نجیب و تبسم شیرین او نگاه بکنم.امتنان داشت.دیدم که خرسند بود.
سال شصت و یک بود.سه آذر.او را با جمعی از یاران هم پیمانش زدند.خبر را یکی آورد برای ما.
پرسشی که از او داشتم هم چنان جانم را ناخن می زد.برای چه او تا به این حد جان در کار چیزی کرده بود که گمان نمی رفت دیگر ماخذی در عرصه اجتماع می داشت.او بهای خودش را می پرداخت که شکل گرفته بود و اعتقاد پیدا کرده بود.زندگی معنایی متفاوت از آنی دارد که اکنون حاکمیت در جریان بوق می زند و در کر نا می دمد.همبن.
نیچه می گفت:اگر آن جوانی که بر سر صلیب رفت بیشتر عمر می کرد از رای خود بر می گشت.
راست است؟این نکته در مورد حمید نیز صدق می کند؟
تیرگان
خون خواب می رود؟
زانکه هر مرغی به سوی جنس خویش
می پرد او در پس وجان پیش پیش
مولوی
نیم رخ این زن چقدر آشناست
خواب های او نشانی محله ی بالا را دارد
باغ هایی که از دو سو سر می کشند شاخه های انار
عروسی او را اجنه جشن گرفته بودند
داماد خود دستمال می گرداند
از آتیه ی دختر خبر می داد
منیجه اشک نمی ریخت
دهان او تلخ می زد اما
خانه به خانه می شد مگر کسی رخت نشسته کپه کرده باشد
سکه های نقره را از کلوته جدا می کرد تا خرج سفر می شد
شوی را
هنگامه بود که چرخ می زد.جا به جای.در به در.
جعفر.
دستی اگر به تریشه ای می رساند
ناگهان
از دست می رفت
گل بته ی کناره ی برگ های قبا له ی باغ انار
سایه ی خاموش راز ناک برکه بود
تا از زیر پوست آب مراقبت می شد
گل پیچه ی آتش
از دار بست فرو افتاد
کف دست های او تنها خط خورده بود
عنوان نداشت
ماترک او را سیاهه کردند
یک جفت گیوه بود
رو با دهانه ی چاه سیاه گور
البته
جفت می شد
گوش با که دارد این زن؟
مگر می شنود غریو سپیدی رنگ چشم های شوی را
تصویر ثابتی است
مردمک میشی او کجا شده است؟
باقی چه بود
جز شیشه ی سفید مات چشم خانه بود؟
برقی دمید
به یادگاری شب های شریر شهوت
تبسم
و درخشش لعل های بد خشان
کف آبه های جوش بار
سرریزگان تمنا
دست ها به نیایش شعله می گیرند
چگونه کودک به نام ترا پس
خوشه گان زرتاب بازی می یابند؟
ترس می خورم جعفر!
ابراهیم که نیستی؟
گریه می کنم؟
نه!
نطفه ی قربانی را زهدان منیجه
خون و شرار
می آموخت
ضیافت ما می آیند این فرشتگان
دیگ بار می گذارم
لیف خرما را که بتکانم
چند کله می دهم ایشان را
سر راهی
گسیل شده اند تا قوم لوط را مواخذه کنند؟
سنگ زار
حفره های تفته ی جرعه های تند و بویناک آب منی
لقمه های چرب
لفظ رکیک صحاری سوزان شرمگاه
بر آن قرار و سابقه می روند
نشانه ی پرستش اجدادی
بت خانه می شوند
جملگی.
پیوسته اند آیا به یک معنا؟
وصل بود
آنچه در پی شد؟
خواب می بینم
با برکه در میان می گذارم راز سایه را
نگاه کن!
گویچه ی شفاف را.
جنین خاموش خواب می بیند
رویای شاخه شاخه ی روز سفید را.سرخ را.آبی را.بنفش را.
بار طلوع را بر پشت کومه های کاه دراز به دراز هموار می کنم
بوی پهن مشام کودک شیرخوار را آزار می دهد.
عطسه می کند.
جن زاده بود مگر مادر؟
دایه شک می برد
اشک های قطره ی مروارید او کجاست دختر؟
زین پس سرنوشت کودک است که بال می گیرد.دست های نیایشگر بابا که نیست تا آشیانه ی سپس پرواز او باشد.بر نمی شود که سنگ ریزه ی در شتاب از چهره ی آب سایه موج برکه می گذرد.کران می گذارد و کرانه نمی شناسد.خط جداره ی شیشه ترک می خورد.صفحه ی گیتی عکس می اندازد و شاخه شاخه می شود.خاموش خانه ی مرگ را تدارک می بیند؟گویی.پسر قد می کشد.کران قهر اوست.نه دانشی که می اندوزد.تمرین او تیر کمان اوست که به چله می نشاند.شلیک می کند.
در گوش او دم اول ورد خوانده ام؟
من؟منیجه؟دختر خالو قربان؟
حاشا وکلا اگر من لفظی به غیر نام او که از قضا جسته بود از دهان مامای شوم محله مان-بی بی رباب-گفته باشم
حرام.
اسماعیل!
خطاب بود.
شب زفاف بیایم و بشنوم هو های صدای.....
بزن سفت!
بی رباب!
چشم غره.تشر.هم چند کرگدن.تک شاخ.براق.گردن کشیدم و نگاه دزدیده ی او را از هم پاشاندم.
جعفر!
دل به من داری؟
دیدی چطور بغل خواب تو
کور و پشیمان.بی تو.برگ خورد؟
متصل که این هوا آن هوا می شوم
یک جا که بند نیستم
نه اینکه تکان بخورم.نه!ایستاده ام و امثال برگ های پنچه ی درخت چنار کران به کران باد می خورم.
آب به کوری بگیرم اگر دروغ بگویم
دیدم که قوچ بود.
ها!بله!قوچ بود.پسر ما.اسماعیل.همان که خودم در آغل زمین گذاشته بودم.
بلند شده بود و کمان کشیده رو به قوم لوط....
هیس!
چرا؟
سکوت بکنم؟
می گویم
رو به طایفه ی عدو که نسب جعل کرده اند و رسم و راه به ابراهیم برده اند
دروغ!
یک لحظه بیش ندیدم
دو نقطه ی کور و کبود
دو شاخ را که گم شده بود
جنازه یخ زده بود
قوچ بود اسماعیل؟
یا بی هوا نام کرده بود پسر را؟
خط خورد نام مادر.خود به خود
منیجه نمی شنوم به گوش
که قبر ها را یک به یک.دیار به دیار گشت می زنم و نمی یابم
سرگشته.مویه خوار.
- مادر شهید است.
چه می شنوم جعفر؟
- از فرط غصه و فراق اسم خودش را گم کرده است
می بینی؟
پرویز زاهدی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر