۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

توابین

متن پیش رو"توابین"راویت بی کم و کاست یک شاهد عینی است از واقعه ی "مسخ"و هتک جمله ی افادات و هنجار آدمی در دور ناسزا و شوم اسارت زندان های حکو مت ایران
تیرگان

التفات به من دارید؟کسی از آنچه بیرون می گذشت بی اطلاع نیست.همه می دانند تا بیست و دو بهمن چه اتفاقی افتاده.بعد از آن هم روشن است.انگشت بگذاریم می توانیم واقعه ی جنگ را مهم بدانیم.بعد هم سازمان ها شکل گرفته بودند.بگذار یک نکته ای بگویم حالا که بر می گردیم و نگاه می کنیم کجا را می بینیم......
از دهه ی چهل کلید خورد.گذارا بگویم بی اینکه بخواهم تاکیدی بکنم. مورد ندارد.البته در آنچه بیش رو داریم و از آنچه که می خواهیم حرف بزنیم.جبهه ملی شکست خورد.پس باید جبهه ای از نوع دیگر باز شکل می گرفت.مثل اینکه الباقی تازه تر ها و حاضر یراق ها بتوانند باز در صحنه بمانند.اما این بار باید دست به اسلحه هم ببرند.فراموش نکنید.رنگ سرخ غلبه داشت.سفید گم بود.سبز هم خفیه و آشکار تقلا می کرد.گاه هم چرخی می زد.بانگی بلند می کرد.دهه ی پنچاه هم اوج بود هم حضیض.یا آنطور که می شد.آنچه پنهانی شکل گرفت و بعد آشکار کرد.باز روی در نهان گذاشت.اما پرچم مرگ در اهتزاز بود.این را می خواهم بگویم که غلبه با این وجه بود. باید جان در میان گذاشت.مگر بتوانی سد را شکست.
پنجاه و هفت شکست.غیرمنتظره بود.باز نیروها خیمه خر گاه زدند.جمع آمدند و در راه شدند.حرکت کردند.خوب.قدرت معلوم شد در اختیار چه کسانی قرار گرفت.آنها هم دم از مرگ می زدند.اگر صدایی در می آمد که زندگی قصد و نیت ما بوده آشکارا تو دهنی می خورد.اداره ی کشور در جهت ساختن و آبادی کشور نبود.جنگ کار را سخت کرده بود.نظام شکل گرفته که هر روز قدرت خود را بسط می داد و روز به روز عمق پیدا می کرد و همه جا را چنگ می انداخت و حریفان را از میدان بدر می کرد.زیر فشار هم بود.در نتیجه می بینیم به در و دیوار می زد.حساب شده یا نه همینطور به شیوه ی قلع وقمع و تاخت و تاز عمل می کرد.دست آخر چه پیش آمد؟شما بگویید!
نه این بود که نیروها ی سیاسی در صحنه را به خاکستر سرد نشاند.عقب زد.بی واهمه به جوخه ی اعدام سپرد.دار زد.طوری که اگر چیزی ته مانده بود هسته هایی بود پراکنده تا اینجا و آنجا گاه به گاه نفسی بزنند.رشته ها از هم گسست.پاره پاره.خسته.از نفس افتاده.گروهی توانستند راه غرب کشور را پیش بگیرند.آنجا عقب بنشینند.از جهتی که کردستان خود یک سنگر عمده هم بود.گر چه شکسته بود و باز پناه گرفته بود.
جنگ در میان بود و عراق هم طرف مخاصمه بود.پس این خود به ظاهر یک امن گا ه به حساب می آمد.عده ای همانطور که کار فرار دامنه می گرفت از غرب کشور به غرب جغرافیا باز پناه بردند.می بینید؟.یک چیزی غروب کرده بود.شب که بلند بشود.تاریکی که غلبه بکند.آدم چطور و کجا پناه می برد؟می ماند کسانی که البته دنبال زندگی رفتند.خر ما از کره گی دمبی نداشت.اما یک جای دیگر هم بود.توجه داشته باشید.این هم اگر به طنز نگیریم یک پناه گاه بود.زندان.قرار بود که دانشگاه هم باشد.طرح حوزه و دانشگاه هم عنوان می شد.التفات دارید که سهم قدرت ونفوذ حوزه بر دانشگاه چند به چند بود.در بیرون که مردم در چنبره ی اقتدار حاکمیت بلامنازع گرفتار شده بودند.آن طرح هم اجرا می شد.کجای کاریم؟وزن مسجد به مراتب می چربید بر دانشگاه و علی العموم دایره ی کرد وکار زندگی مردم.حوزه انگار حریف یکه ی میدان بود.
برویم زندان.طبیعی است در هنگامه ی جنگ بین قدرت حاکم و نیروها ی سیاسی که نابرابر هم بود.چون نظام حاکمیت از همه ی ابزار قدرت برای سرکوب و اعمال خشونت و تار ومار برخورد دار بود.اسارت هم می گرفت.زندان هم می کرد.پشت میله ها نگه می داشت تا خوب که از بیر ون فراغت پیدا کرد.باز بر سر کار افراد زندانی برود.
می دانید زندانی سیاسی تعریف خودش را دارد.طبیعی است که در زندان هم زندگی خاص خودش را دنبال بگیرد.اوایل که امید به باز شدن در زندان ها کله ی همه را گرم نگه می داشت.حتی با شلوار می خوابیدیم.این طور.تشکیلات زده بودیم.من از عادل آباد شیراز حرف می زنم.آنحا را به چشم دیده ام و حبس کشیده ام.مستحضر که هستید؟خب.فکر کنید.بیرون را در نظر بیاورید که همه چیزی گلوله شد.به هم پیچید.مطابق گردباد تنوره کشید.دود شد.باد هوا رفت.وقتی از بیرون دیگر انتظاری نباشد حالا نوبت زندان است.بخصوص که شما بهتر می دانید مصاحبه های اشخاص راس تشکیلات ها .اعدام های گروهی.خبر های ناگوار وبعد بر ملا شدن چهره ای که در آغاز امر به هئیت انقلاب میدان گرفت و بعد معلوم شدحکومتی نیست تا حق آزادی مردم را محفوظ بدارد و احترام بگذارد.زندگی را هم که معطل گذاشته بود.همه چیزی وعده به فردا می شد و فردا باز در سلسله با بی شمار فردا می جنبید.آنوقت مفهوم انتظار کار می کرد.بیا و ببین که باز مردم در چه مسیری افتاده بودند.زیر آتش سوزان و مخرب جنگ باطل علیه باطل.ملتفت هستید؟همین است که در زندان همان اشخاص که خود در بیرون متصدی امری در تشکیلات مربوط به خود بودند.مقام و مصدر و رتبه ای داشتند تغییر جهت می دهند.چهارده ملعون بخش سیاسی زندان عادل آباد معرف حضور همه ی آنهایی است که دور سال های شصت را دیده اند اسم می برم.اینها را باید پرچم دار بدانید.وقتی بیرون رو بر می گرداند البته به داخل هم اثر می کند.تا آنجا که خاطرم هست یاد می کنم.محمود سعید نژاد-کریم گل ریز-ابوذر-جمشید قائدی-حسین ممتاز-فرویدون جهانی-فریدون نیکنام- رحمان فیض اللهی-غلام سالاری-بهرام گله زنی-هادی قهرمانی.
اینها اسم هستند.درست است.نه چیزی دیگر.فقط شناس هستند برای آنها که دیده اند چطور همراه گروه ضربت میرفتند گشت زنی.آدمهایی را که می شناختند از هر قسم وجهتی که فکر می کنید دستگیر می کردند و می آوردند زندان.مثل اینکه خود فراموش کرده باشند روزی همین ها را به مبارزه در طریقه ی آزادی دعوت می کردند و عضو می کردند و در تشکیلات تحت امر خودشان می گنجاندند.می شناختند.باز آنها را به نوعی دعوت می کردند.این بار نه برای رهایی از چنگ اهریمنی فقر و بی عدالتی بلکه برای سپردن به جوخه ی اعدام.مرگ به آنها تقدیم می شد.عجب که نظام هم تبلیغ می کرد.مرگ رستگاری است.لابد می دانید هر دو طرفه مخاصمه در این امر می کوشیدند.پنهان هم نمی کردند.مرام شده بود.هدف بود مرگ نه وسیله.به قول میشل فوکو.ایران آن دوره ی ما را دیده بود این متفکر فرانسوی.بسیار خب.می بینید که از پیش از انقلاب ما تجهیز شده بودیم که مرگ ارزان راه رستگاری را طی کنیم.ببخشید من دچار بغض می شوم.اجازه بدهید یک قلوپ آب بخورم.بله کجا بودیم؟می گفتم.بله چهارده ملعون.خودشان هم جان بر کف گویا در کار شده بودند اما بعد چطور شد برگشتند و به صف به اصطلاح دشمن پیوستند؟معما نیست.سابقه ی پیوستن نیروها به صف مقابل بسیار گزارش شده.همه جای دنیا پیش می آید.اما یک اتفاقی در دور و قرارگاه ما افتاد که مثل و مانند شاید نداشته باشد.می گوئیم شاید چون نخوانده ام.نشنیده ام.نه. مطمئن نیستم که جای دیگری افتاده باشد.اگر هست بگویند ما هم بدانیم.بله.شما در نظر بگیرید که در زندان نیرو هایی از هم گسسته ی پاره پاره ی بیرون دوباره به هم جمع می آیند.تشکیلات می زنند.هیچ نپرسید چرا و پشت این عمل چه قصد و نیتی بود.خب البته.پناه گاه مسله ی اصلی بود.آدمها وقتی به هم نزدیک می شوند گرم می کنند و نیرو می گیرند و برای ادامه کار و زندگی خودشان قرار و حتی منزلت پیدا می کنند.ما هم همینطور.عید را جشن می گرفتیم.به زندانبان و نیرو هایی که اختیار دار ما بودندو دشمن تلقی می شدند محل نمی گذاشتیم.بحث و گفتگو داشتیم با یکدیگر و مقداری از این قبیل کرد و کار ها که مرسوم زندان هاست.
ببین!طرف مقابل فارغ نیست.چطور می گویند دولت سایه.طبیعی است که افراد تشکیلاتی هواخواهانی داشته اند.بیرون را می گویم.بگیر حتی از برادر و خواهر گرفته تا خویش و قوم و کس و کار و هم محله ای و دوست و آشنا.این اشخاص بالقوه نیروهایی به حساب می آیند که ممکن است جریحه دار شده باشتد.از واقعه ی اعدام نزدیکان خود.پس کسانی امثال همین چهارده ملعون که دستی قوی داشتند در تشکیلات زنی تور پهن می کنند.این اشخاص بالنسبه مهیا را به انواع طریق جلب می کنند و تشکیلاتی تازه می زنند و زیر نظر می گیرند.پیدا است که بعد چه اتفاقی می افتد.این افراد جدید هم می آیند زندان.غریب نیست از نظر شما؟
شما نقاب دارید.بازجو هم نقاب دارد.نمی ببینید یکدیگر را .اطاق تنگ و ترش بازجویی.آن وضیعت هولناک که هر دم بیم آن می رود ترا دار بزنند.جوان هم هستی.زیر بیست سال. صغر سن.ناگهان به گوش تو چه صدایی می رسد.صدای همان کسی که مسئول تو بود و حالا با دهان بازجو از تو سوال می کند.چه حالی دست می دهد به این جوان که ممکن است رادیو گوش داده باشد یا اعلامیه ای را فی المثل خوانده باشد؟می گویند نعل می ریزد.تشکیلات زندان هم لو می رود.ای عجب که شش نفر از مسئولین رده بالای تشکیلات داخل زندان را هم می برند از عادل آباد به عملیات.جایی که زیرزمین دارد و به راحتی آدم را طناب می اندازند.تلخ و کدر نگویم.کسانی هم بوده اند که روی موضع می ایستادند و از جایی خودشان را نگه می داشتند.گر چه مرگ از پیش رقم خورده بود برای آنها.این را هم از قلم نیایدازیم سال شصت به بعد هر که تشکیلاتی بود می آمد زندان اعدام بود.بی برو برگرد.حتی پیر مردی بود که خانه اش را اجاره داده بود. فقط.در جا اعدام شد.شوخی نداشت.داشته باشید که کسانی تا مرگ را پیش رو می دیدند.زانو می بریدند.سبک و سنگین می کردند.برویم یا بمانیم .برویم نیستیم.محویم.زندگی را بی موقع گذاشته ایم و رفته ایم.بمانیم شاید فرجی بشود.اتفاقی بیافتد.بحبوحه ی جوانی. شعف جوانی. آنوقت هیچ؟نه.دیگر امان نمی دادند پاره ای از اشخاص.
این موقعیت دردناکی بود که اخذ زندگی در ازای تقدیم گروهی. قربانی جوان به بازجوی خود بود.یاد ضحاک نمی افتی؟
هر که را می شناخت جامعه ی انقلاب هم که میدانی باز باز بود.می رفتی قصابی می گفت گوشت را داخل چه کاغذی به تو بدهم؟نظر قصاب به اعلامیه های گونه گون تشکیلات ها بود.ملتفتی؟خب.هر کس و نا کس را که بشناسی برای گرفتن جواز زندگی خود قربانی می کنی.می ببنی در سطوح و رده های جور به جور آدم خوانده می شود به زندان.مرگ هم در شکل های متفاوت عرضه می شود.عمودی اگر ترا دار بزنند یا به جوخه ی اعدام بسپارند.افقی وقتی که ترا به جمع دوستان زندانی می فرستند.بودند کسانی که دستگیر می شدند.آنها را نمی شناختند.کیستی؟چه کرده ای؟حرفی نمی زد.یا خودش را به غرقابه نمی داد.اما در پاسخ این سوال چه می توانست بگوید؟یعنی تو این همه وقت یک کتاب .یک جزوه.یک اعلامیه هم نخواندی؟از او اعتراف می گرفتند.غنیمت بود برای بازجو تا او را یکی دو سال حبس کند.بعد معلوم می شود او از کجا به کجا آمده است.این طور است که یک فضای آشوبناک نفس گیر و سمی برقرار می شود.از رستم دستان هم نسق می گیرد.افراد سردمدار تشکیلات زندان می روند عملیات و بر می گردند.چه حجتی به آنها نشان داده بودند که سوت و پوت تشکیلات و احوال زندانی سیاسی دست زندانبان می افتد؟خاصه که بعضی از این افراد اگر برمی گردند به تن برگشته اند جمعی هستند آشنا و روحی بیگانه برای دوستان خود.ملتفت هستید؟آن طرفی شده اند.سهمگین است.بخصوص که کسانی نخواهند تن بدهند و با روح خود بخواهند هم چنان زندگی را دنبال کنند.پس مرگ را باید بپذیرند.که حتی زیر پتوی آنها بخزد و سرمای زمهریر جسم و نفس بویناک خود را بی وقفه جفت آن ها کند.روح وقتی آلوده ی دمدمه ی مرگ باشد نومیدی هم مثل خوره استخوان آدم را می خورد.خواب های تو هم کابوس می شود.چه حالی داری؟قبر آرامش است.درست که عجالتا مرگ تو به تعویق افتاده است.ولی زندگی توهم دست کمی از مرگ ندارد.شاید یک پت پتی بکند چراغ جان تو.به امید وقتی که روزنی باز شود.آدمی است.تا قرار آخر مرگ ناپذیر است.همانی که مرگ آفرین می گفت.
(سکوت)

نمی خواهم مرور کنم.اما اجازه بدهید یکی دو نکته را که به یک حساب نقطه عطف هم به شمار می آیند عرض کنم.سی خرداد شصت اعلام شد.این ماه که پیش رو داریم ماه خون است.التفات هم دارید که قصد سرنگونی نظام بود.عنوان شده بود.به اسم ورسم نشانی خورده بود.جای چون وچرا و پس و پیش نبود.جنگ.جنگ تن به تن بود.در خانه امن.در زیرزمین ها.حفره ها.سلول های مخفی.کوچه.خیابان.جاده ها.نظر بگیری.کوچه بندان.مستحضر که هستید؟
خرداد تا اسفند شصت همه چیز تقریبا تمام شد.هشت مهر شصت و یک تشکیلات زندان هم شکست.بیرون متلاشی شده بود.چه جای اما و اگر.همین که بهتر بگویم محو شدن بود.فنای فی الله.به عرضم می رسید؟خوب معلوم است نوبت که به زندان می رسد.مقتضای شرایط حبس و در بسته و حصار و برج و بارو و میله آهنی و البته رگبار و طناب و خون و اسارت چه پیش می آید.رشته ها پاره می شود.بخصوص که اشخاص سردمدار شناخته می شوند.شش نفر در راس قرار دارند که از عادل آباد گسیل می شوندعملیات.چه بر سر آنها می آید که همه اطلاعات در اختیار نظام قرار می گیرد؟بعضی از آن هابر نمی گردند که با جمع دوستان سابق خود باشند.نقش پیدا می کنند.پاره ای بازجو می شوند.نقاب می زنند.عرض کردم.صداشان که مخفی نبود.افراد تحت امر آن ها پی می بردند که اسرار فیمابین از زبان ایشان بیان می شود.پس به خود بر می گردند.از دست رفته و پوک.هم این اشخاص بازجو که در بیرون تشکیلاتی بوده اند.سرانجام در شکستن تشکیلات به هر صورتی که فکرش را بکنید.شرکت تمام وقت کردند.استثنا هم هست. البته.قاعده را توجه کنیم.چون کار را همین امر پیش برد و به پایان رساند.بله.دربنا گذاشتن تشکیلات زندان هم دست داشتند.همین را هم شکستند.حالا ببنید.زندان که دست زندانی سیاسی بود در آن اوائل چطور برگشت و باز دست همین زندانی افتاد.اما با یک معنا و جهت دیگر.تازه. به عرضم می رسید؟در بیرون چه اتفاق افتاده بود؟داخل هم به همان روال انجام می گرفت.متوجه ی مطلب هستید؟بله.یک تشکیلات جدید زدند همان برو بچه ها که حالا هم زندان را لابد اداره کنند هم این که خود را در تشکیلات زندانبان و در کل نظام داخل بکنند.این ماجرا مقدماتی لازم داشت.معلوم است.اول. ببنید.هر یک از افراد در بادی امر تنها شد.رابطه ها قطع شد.دور هر کسی دایره ای در اندازه های خودش .فقط. رسم کردند.او را داخل دایره گذاشتند.مجرد.تنها.منفرد.با احدی حق تماس نداشت.ممنوع صحبت بود.دستش از همه جا کوتاه بود.فکر کنید. از بالا هم رگبار گذاشتند پشت بام.وقت هوا خوری.تکان بخورید.تک تک شما سوراخ سوراخ شده اید.عرصه تنگ شده بود.زندان شده بود شکارگاه. شکار جرگه گفتم. حالا نگاه بکنید زیر پای تو خالی می شود.معلق در فضا هستی.نه آسمان به تو عنایتی دارد.نه زمین.دور وبر تو سوزن می بارد.تاب می خوری.حتی از دست خودت هم در امان نیستی.چرخ گوشت کار می کند.روح قیمه قیمه می شود.فتیله های استخوان خرد شده تو پیش چشم گره می خورد.حلقه می شود.کومه می کند و تازه چه خیال می کنی.با چاشنی زهر قلمبه قلمبه می دهند به خورد تو.نمی دانم چطور بگویم.یک هنگامه ی تخریب روانی بود.پشت بند این همه صورت بندی اجرایی چیست؟هولناک است.نمی زنی به سیم آخر؟راه پس وپیش که نیست جهات بر تو مسدود است.قفسی ساخته اند در قفسی در قفسی برای تو.سلسله ی قفس ها.از این هم فراتر می رود.بسیار خب.برویم بر سر کار ملزومات تشکیلاتی که خود زندانی با نظارت زندانبان در زندان می زند.نوعی زندگی پیش گذاشته می شود.از فرائض مذهبی گرفته تا خبر چینی.گزارش نویسی.حتی ضرب و شتم و فحش و کتک. شلاق و هجوم ناگهانی به همان خلوت نحسی که دچارش شده ای.به همین جا که خاتمه پیدا نمی کند.استحاله و تهی شدن است از یک کالبد انسانی به یک کالبد حیوانی وحتی فراتر.هیچ و هرزه.چطور کار مسخ به این جا می رسد که برادر برادر را اعدام می کند.جایی شما شنیده اید؟یا خواند ه اید؟مگر منحصر به همین محدوده زندان آن دوره باشد؟بیرون که بسیاری روزی یک چیزی خلاف نظام به تو گفته اند در مظان اتهام قرار می گیرند.یک هوا حکم خبیث را دارند.پس نشان می کنی.نشان می دهی.معرفی می کنی.اهل و بسته و فامیل چه؟مثل این که یک شوری در آدم پیدا شده باشد.کله هم بکند.از دم دست تا دور دست و اطراف را می خواهد نیش بزند.مقرب درگاه می خواهی بشوی.پس کاسه ی داغ تر از آش هم می شوی.از خود زندانبان هم گاه گاه بالا می زنی.خوب.یک چرخه است.کارخانه ی تواب سازی به راه می افتد.تو بار دیگر عضو گیری می شوی.تو را به تشکیلاتی جدید جا می دهند.اگر برنامه مذهبی می گذارند.تا هم در قول و هم فعل.هم زبان هم عقیده هم رفتار عوض بشوی.خودت را گم کنی.قبری میکنی و خاک می کنی خودت را.خود تازه را به معرض نمایش می گذاری تا به تو اعتماد بکنند.تا ترا لابد ملاقات حضوری بدهند مشتلق توست این ها.عفو به تو بخورد.چه می دانم بر تو آسان بگیرند.نسبت به دوستانی که هنوز خوب به راه نیامده اند. این همه جهت جلب توست به دار و دسته ی خودشان.ترا که نمی خواهند ارتقا پیدا بکنی.منزلتی که در کار نیست!به هر صورتی که بخواهی نابودی است.جز این را نمی شناسند.نگاه می کنی نابودی است.به عرضم می رسید؟توابین خبیث ها را اداره می کنند تا آنها هم به شیوه و قابلیت توابین کار بکنند و زندگی را معنا کنند.این نوعی از زندگی است که التفات دارید هم در بیرون به مردم حقنه می شود و هم در زندان.ملاحظه بکنید چندانی توفیر نمی کند.ببین تشکیلات تواب ساخته به چه منوالی کار می کند.تقسیم مسئولیت می شود.اتاق ها را تواب ها در اختیار می گیرند.همه زار و زندگی تو زیر نگاه سمج وچشم های وقیح آن ها قرار می گیرد.امان نداری.نه خواب نه بیداری.هم نفس تو کیست یا بگویم چیست؟اتاق ارزیاب دارد. مسئول دوا خانه.واجبی.زیلو.آفتابه.باز هم بگویم؟سفر آخرت می بردند؟ملتفت هستید که رابطه هم تحکمی است.
مسئله توابین را گواه می گیرم از آنچه اتفاق می افتاد.مذهبی نبود.گرچه خودش را با فعل و قول مذهبی ظاهر می کرد.طلب زندگی یا زنده بودن خودش زمینه ساز بود.ولی مگر به وعده وفا شد؟از چهارده معلون حتی دو سه نفربیش تر جان به در نبردند.همه را دار زند.زندانی از چهره و شخصیت خودش بر می گشت.آدم دیگری می شد مزدور و ریاکار.و درعین حال له وپه.قربانی.باز به چوبه ی دار سپرده می شد.توضیح المسائل امتحان داده بود.قبول هم شده بود.اما کفایت لابد نمی کرد.اوجایی مهر باطل خورده بود.چون مرگ تنها چیزی بود که انگارنظام در چنته داشت.این امر چنان که عنوان هم می شد.طریقه ی رستگاری به حساب می آمد.کار مرگ همین بود که در گردش دورانی از تشکیلاتی به تشکیلاتی دیگر فقط آینه می گرداند و بس.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر