۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

منظومه ی کهریزک

به ابراهیم شریفی ویاران زخم دیده ی او








پاره یکم


رنگ آـبی به خود گرفته است تاریکی
شفاف وموج زن
پولک نشان طومار نانوشته تا خورده چند بار در خود و با این همه
افق را
هاشور می زند سواحل صخره سان البرز
فضلاب غوطه ور
از قاب پنجره در ارتفاع هزار پا
ها می کشد به شیشه ی مات نظاره گی
گردن می کشم
با انگشت شست و سبابه دو پره ی بینی پروین را
نبش می زنم
دور می زنیم کهریزک را
خلبان می گوید
در بحبوحه غرمبه ی دل به آشوب پرنده ای که هرگز بال نمی زد
ریزش مداوم خاک اره
صدای وزنه ی سنگین و صدای عالمی از انگشتانه های پر
خاله سوری
شش ساقه ی شمع رنگ رنگ
سرخ زرد آبی
و باز روشن می کند
انگشت می کشم
آن یکی شعله سر کش آتشی را که کاکل بلند کشیده ی زاگرس می سوزد
به هم جمع می شود
از هم می پاشد
زبان می زنم
به نام تو عزیز دلم
به اتفاق
گل حلقه ی حضور می گویند.





پاره ی دوم



زمین گم است
و
آسمان غائب
هوای سیاره ی دیگر سکوت را خنک و ملایم کرده است
چه گوهری است جز کف که شاخه شاخه انگشت های ما را متورم می کند
به ظن تک تک ما جانوری است
دندان قروچه می کند
چشم می دراند
پتیاره مردمی است شاید
کوهان دارد
از دو حفره تاریک چشم هاش آتش می بارد
ویکی دیگر
جانوری بد پک وپوز
از جای نشده بودیم که جانوری هم چند
همچنان
قصد خورشید خانگاه کرده بودیم
خیره در ما می نگریست
به خود می خواند؟
دو به شک بودیم
با ما چه می رفت که نه بر می شدیم و نه فرود می آمدیم
آسیا سنگ می چرخید
نرمه ی خاکه ی استخوان ستون ما را باد می وزید و می برد
کرد بادی می شدیم
یله
آویزان
بی تکیه گاه
از تاریکنای روز روشن
به سوی ما می آمد
چشم به نوک نیزه داشتیم فقط
حرام اگر یک دم پلک زده باشیم
تمیز نمی توانستی داد
در نشست و خاست بین دو اتفاق که یکی را عروج بود
و دیگری را
سقوط
این مرغ کرچ
باد پا
بین دو سلسله در گذار بود
در پرواز




پاره ی سوم





ساقه را استوار می کنم
شاخه ی پرگار را گرد شهر
به رقص می آیم
دایره ای نگااشته ام این دوره ی ادبار را
مانداب گند ناک
زیتون و دوده
پا می گذارم به آستانه ی شب
جهات را سیر می کنم
شمال را
جنوب و غرب وشرق را
دوایره نه توی خاک وسرب را چرخ می زنم
شمایل ترش وعبوس فلک
زیر نگاه تیغه ی چاقوی پنچ پر
تیز وگزنده
از حال می روم
از زیر پلک چشم می گردانم
بر صافی سفید آینه
هر چرخه به تعداد لرزه ها
تیک تاک ساعت وابرو پراندن کوتاه بلند دمادم
با شانه های سماع
قاب می شوند
از پای سفره بالی کشیده اند
بر رف نشسته اند
چشم پرندگان در شب
رو به خانه ی طلوع
ماوا دارد
پروین دم نمی زند
کنج دهان خشک او را با نک زبان
سوزن سوزن می کنم
به حرف می آید:
-این حجله های جوانان کام نا.......
باران اشک امان می برد از او




پاره ی چهارم


دوار سر
یک گوی ذره نقطه خال
پرتاب می شوم
به کانون حادثات
یک ریزه سنگ بیش نباشم
تا
حرامی گرد سر تاب می دهد
خود تاب می خورد
دیو لار را ماند
کجای را نشانه از من می خواهد
کردار بازی او باژگونگی است
این نا بکار بد فعل
عکس اتفاق می افتد
هر خواست و رای پیش او
جز هسته های مرگ نمی شکند دندانه های سیاه کلام او
کدام یک تراست ؟
کوسار تند یا که دریای بیکران
-مرگ زار تو.
می گویم:
-میلی دم افزون به دانش یکه و ممتاز و حلال توست
-کدام یک؟
-جهانی که عرصه ی وعد و وعید توست
-اظهار بندگی ست
-نا زندگی ست
-یقین
او خود پیش از این تکایف کرده بود
زمانه ی بار اومند
دو همزاد رابه زهدان خواهد بود
جوانی ومرگ را
در این کرانه ی نا ایمن
کودکی رخصتی ست
تا شعشعاع دبر رس بلوغ
مشق شبانه ی خون
به هر یک از ما گوری تهیه می ببند
نامی تعلق می گیرد
چهار زانوی ادب
تا باد می خوریم
در رکوع
در سجود
از یاد می شویم
در فهرست کلاس مرده
عتاب را عقاب را عذاب را صرف می کنیم
هول هول
به واژه های بیات نم می زنیم
آغشته می کنیم
خود را
سه تکه تن جامه
خلعتی ست
می گیریم
درز وجاک ودهانه ی شیپور را
گوش و دهان ومقعد را
کیپ می کنیم
چس ناله هوی ماست
آروغ می زنیم
لبیک!
عهدی که هر کدام به سینه سنجاق کرده ایم
دفتر ورق می خورد
یک صفحه چشم می زند
با نام نامی معصوم غاشیه محشور می شویم
جامی است تلخ کامه
پروا نمی کنیم
سر می کشیم
تیز می دهیم
جواز عبور می گیریم
نشانی او در کتاب آمده است
یک کرکس است به عینه
بر می جهاند برق
وقتی شلنگ تخته سم بر تکه های سنگ می کوبد
کفچه ماری است گه گاه اگر به خود می پیچد
حدقه ی چشم هاش چاه برج فراموشی ست
باد از وزش می ماند
برگ از تکان
نحس می شود این جهان و از نفس می افتد
وقتی که درس می گوید
این شریر
این اکوان

پاره ی پنچم



مشق می نویسم
از طاق روز می چکد
یک قطره ی درشت باران
یک تیله ی لطیف سیمابه ی شفاف
باریک راه بین دو سطر زنده
رفتار مورچگان
آبستن است
سیال و چسبناک
جم می خورد جنین جم آهنگ زردگون
شب تاب
زر نگار
ترک
صدا می کند به ناگهان
پوست می گذارد و بال می گیرد و بر سنگ می ایستد
نورآب
بالنده
خواب بین
پوپک خبر گذار
آه!
محبوبه این دم است
دل می برد این چتر نرگسی
این دم تکان خاطر نواز
این رنگ های پخته ی مبسوط تازگی
درس آموختگان دوره ی شوم مردگی
قد فامت قیام امان
گرد می کنند از جا قبر ارثیه
بر پای
سر فراز
این مرغ راه بین
کجا ی را نشانه خواهد رفت
از ما یکی به خود نیست
می رویم
پی خط رسم کمانه ی خط خوان پیش بال
در بچه باز می شود
رقص غبار کج تاب شناور
خورشید افشره
صبح وغروب به هم در توامان
گل گونه حلق استوانه ی دروار
زنجیر بافته یکی در یک
پوشیده بی نشان جمع می شویم
عیار
شاد خوار
یک بافه ی سراسری شنگرف روشنان
هاله ای ست
دستی به هم رسانده حلقه به خلقه به گرد ما
گیسو رها افشان به شانه ها
این در گمان ماست
یک گوی قطره باران روز بود
پر پرده ی سیاه وسفید مشق
چکه کرد
منقار زد پرنده ی ره دان راه بین
-نسب به زاویه ی درد می برم
به وقت زلزله
طراز قهقه
گدازه ی رویش
می جوشم از خروش و دمدمه ی نطفه
زاد وطور و دگر گشت خلق وکار مدام
شورآبه ی نمک بودم
از گوشه ی دهان
تا ریشه های دندان مویه خای
اشک زنان شکسته داغ دیده ی دیار
در کار مظلمه ی خون گرم و طاغی جوان
رنگینه پوش شانه به سر
کانون گرفت
دم جنباند وا ایستاد
ما را به دور ودایره ی دور خود گرداند
بانگ زد:
-زنجیره ای که شکفت
دایره زد خواهد که خصم جان دریوزگان جانی
درند گان بد اصل شد
گوش بخوابانید
چه می شنوید؟
خرناس خفه ی اهالی بیشه گراز
خون تشنه
در کمین نشسته
چون سایه مشبک ترکش
پوکه های گلوله
ترانه ی تاریک ترکیدن
ماده انفجاری باروت
حلقه گان مهیا ی نشاط شما را در بر گرفته اند
ببین!
تن تراویده ی غریزه ی زهدان مادران
چگونه عرصه پا مال وعده شد
نام مهیب ومنطقه ی خوف آخرت
از ما گرفت
نوش ونواز بی چون وچند را
هلا
هلید!
این گوشت و استخوان که جام خانه تن خواست کرده اند
نکبت است.
بر کنید
تن جامه گان تازه را
نامی دیگر بگیرید
امروز زاده اید
آغاز عالم است وشروع مجدد
گلو افراشت
خاتون رمز بار
دو مردمک کارنقره برق می دواند
ایستاده برستون پایه به یادگار
پیاله سنگ لاوک
یحیی معمدان
نشان همان نشان
افسون پیر مهر
جام جهان نما
نفس حبس شد
به نوبه سپردیم هر کدام در لاوک
به آئین آب رست
سر و گردان را
تن تازه شد
عشق باره
دیگر
به جستجوی نیمه بر آمد
نیمی که قرص شهوی ماه به مهتاب می برد
نرماده جفت
تا بدرخشد
هم آغوش
یک پاره سبز یک پاره ی سفید
شادی مرام ماست
قانون ما
آوازه می گرداند هد هد
از فرق سر تا ناخن شست
الو می گیرد
رقص
همه جای را دست می کشد
با نرمه های پنچ گانه
خاک ترد را رنگ می دهد
رنگ به جای مانده از ظرف کبود شب
این شعله ای است سرخ سرکش
که دم به دم دم می زند
خلاص
مهرم حلال
جانم آزاد
خط افق دوال کمر می کند
آسمان به سر دست می گیرد
چرخ می دهد
این صحبتی ست که با خود دارد
وقتی که از قید وبند روبگرداند
این رقص باره
دوایر بعد از هزارگان
محو بود
و
حلقه های مزین به دانشی که بی دانشی بود و شادیانه کف می زد
به نام و گوهر این در همانی هد هد بود
می دانست؟


پاره ی ششم


کسوف
غلبه ی کار سیاه گرفتگی
ددکان وحش
هجوم برد
دستینه ی قرار نامه ی دلدادگی شکست
از هم گسیخت رقص
سلاخ زور توز
کارد از بغل کشید
فواره زد مکالمه ی خون و رگ جنون
سر ریز کرد جوش آبه ی غروب
سرخینه
پهنه ی میدان رقص را
برقی جهنده آنی دمید
شقه کرد
دو نیمه ی به هم در پیچیده ی گباه یگانه را
تکه تکه آش و لاش
هر کس صدای قلب منفرد خود می شنید
و نفس نفس زدن مقطع هم راز را
دستی فراز اگر می شد
تا از نوبخواند خطوط اسلیمی کف دستان جفت را
از هول غالب
از سایه ی تبر
خشک می زد در هوا
طعم گس تاریکی زیر زبان نشست
جز زخم های چاک چاک
دهانی نبود
که
به تبسم
مرگ را سر کشیده بود
گیسوی دختران بوی کز گرفته بود
و پسران
غریو سرخ
چشم هاشان را
به کاسه ی سر نشانده بود
نگاه مرده بی شک ملاحظه داشت
تا نیم زندگان
کیسه های شن ؟
جا به جا می شد
چشم بند ها
کبره ی خون خشک وچرک وزهرابه
کجای گسیل را کور کرده بود


پاره ی هفتم


بوی خاکستر سرد پیچیده است
بوی ترشال بوی دل و رودگان مردگان دفن ناشده
مردگان را حنوط نمی کنند؟
حظیره امانتی است؟
آسمان چله ی تابستان بود که می رقصیدیم
شب بلند دی ماه
کی؟
چه وقت؟
خیمه زد
گذاشت فاصله بین دو فصل گرم وسرد
بلند شد شب
پس این خط تیغ نمک که تسمه می کشد از باریکه گرده ی من به چیست؟
باقی گذاشته در بدنم هی های رقص
هی جان دور
جیزی که نام نمی گیرد
به آسانی
چشم چشم می کنم
روزنی که نیست
شکار جرگه ی سگ های هار بود البت
به نام که التجا ببریم؟
انتظار نفس گیر است
تنور تافته ی آتش بار
مس می زند
به جان نمی آید
حظ می کننذ نفوس منقلب از سوز وساز درد؟
مگر عوض شود
این ساعت الیم
سکوت می باید
تنفس حیوان زجر دیده ی خاموشی
دو نیمه روبرو می آیند
چشم بند ها را که بردارند
نیم خود نیم آینه از چشم ها کلمه می چیند
دسته می کند
گلدان حنجره می نشاند
گدازه ی مقراض انگشت
ناخن می زند حریر پوست باکرگان را
لمس می کند
نیش گان!
مسح می کند به ملایمت تیغه سوزان نمک را که باریکه می رود
جیغ می کشند دختران
جر می خورد تور نارک حفاظ حنجره ی گلدان
صیحه می زنند پسران
بغض می ترکد
تاریکی انباز می شود
هد هد کجاست؟
چکش می زند پرده ی صماخ را
صوت کریه گاو میش
رقص را با کدام جفت آغاز می کنید؟
می پرسد
از
عمله اکره ی قناس خود
تو!
تو!
انتخاب کن
نیزه می زنند تیز چنگ
این!
و
این!
از دختران یکی را
از پسران یکی
بردند تا اتاقی که به زعم ایشان اتاق عمل بود
گلدان شکست
به گوش می آمد
ترا به مهدی زهرا
این کار را.....
صدای پسر بود
ترا به ام ابیها!
این کار را.....
صدای دختر بود
ترا به مریم عذرا
ترا به.........
صدای درد و پارگی وجیغ واستغاثه به هم در می آمیخیت
طنین می گرفت
اتاق عمل را در نمی گنجید
فرا می زد
پژواک می گرفت
زندان خوف وجنایت کهریزک را بغل می زد
زور می آورد
از جا می کند
با خود هوا می برد
دور می زد
بالا می شد
دایره ی افق را می گشت
آسمان را
عرش را
کرسی را
دقه می زد می شکافت
به ما سوی الله
می پیوست
زمین وزمان مگر کر بود؟

بار ننامیدنی تنها یی را
هر یک به دوش داشتیم
داغ نشان رهایی را .
می رفتیم
پهلو گرفته بود شب
حوالی کور بیابان کویر نمک
لوت وعور بودیم
شن ریزه ها را زیر دندان می جویدیم
حلق را آرام می کردیم
جرعه جرعه
از آب های سیاه بویناک
زندگی یافته بودیم
معنا ی تن ما را خط زده بودند
می غلطیدیم
گوی شکسته بسته راه می سپردیم
چون تکه هیزمی خشک
کناره ی مرگ
نام خود را از یاد می بردیم


پرویز زاهدی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر