۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

گفتگو با یکی از قربانیان از مرگ رسته ی سال شصت و هفت

زندگی زآویختن دارد چو میوه از درخت
زان همی ببنی در آویزان دو صد حلاج را
مولوی


متن گفتگوی با ابوالقاسم کلانتر پیش رو.ی شماست.کلانتر سال های شصت و یک تا شصت وهفت زندان عادل آباد شیراز به جرم فعالیت های سیاسی زندان بوده است.او از نزدیک شاهد اعدام های دسته جمعی تابستان شصت و هفت بود.در زیر می آید که او خود چگونه نجات پیدا کرد.از این واقعه ی مرگ و نیستی.
کلانتر آبادان دنیا آمده است.از بچگی پای او با توپ آشنا بود.از گل کوچک تا زمین مسابقات جام جهانی نوجوانان 1974 راپیش آمد.او از آبادان راهی شیراز شد ودر این شهر به عنوان بازی کن ثابت تیم برق شیراز انتخاب شد.سال 1976 بود که بهترین بازیکن نوجوانان در کان فرانسه برگزیده شد.او عضو تیم ملی بود که دستگیر شد.هفت سال زندان کشید.آزاد شد.مدتی را در آبادان –بندر شاهپور وسر آخر بندرعباس ومیناب کار کرد.
گالین دوپل که آمد تهران فهرستی از اعدام شدگان را در دست داشت.نام کلانتر هم در فهرست آمده بود.اطلاعات شیراز او را خواست و تاکید کرد به او که باید بنویسد زنده است.کلانتر نوشت.اما چطور شد که زان پس دیگر اجازه ی کار کردن را نداشت.مدتی معطل بود.تا جام جهانی 1998 شروع شد. به سفارت فرانسه در تهران مراجعه کرد سابقه ی بازیگری وهمچنین عکس های بازی خود را در جام جهانی نوجوانان فرانسه ارائه داد.همان کار را بر او آسان کرد.ویزا گرفت و عازم فرانسه شد.
کلانتر اکنون در زوریخ زندگی می کند و تعلیم شنا می دهد.


واقعه ی کشتار سال شصت وهفت مورد نظر ماست.
با کسی صبحت می کنیم که خود از نزدیک شاهد این فاجعه بوده.البته این نکته را هم تاکید کنیم که خود از قربانیان بوده و تا دم آخر گمان نمی برد که نجات پیدا کند.چطور شد که اواز مهلکه ی مرگ جست و بعد آزاد شد خود قابل نقل است. خود ایشان توضیح می دهند.
به هر روی او با چشم هایش دیده.با گوش هایش شنیده.بهتر که بگوئیم با پنچ حس خود واقعه را در یافته و از سر گذارنده است.
نیچه می گوید:حافظه حتی در شست پا هم ذخیره می کند. آدم یک واقعه را با تمامی اعضای بدن خود درک وضبط می کند.
کلود سیمون نویسنده فرانسوی برنده جایزه نوبل می گوید:حافظه حتی انتخاب می کند.حذف می کند.
پس ما با یک تن به عبارتی کسی روبرو نشسته ایم که خاطره آن روزهای سخت ودهشتناک را در تک تک سلول هاش حفظ کرده است.خاطره ی زنده که تقدیر او را می توان گفت راه می برد.هستی او را آکنده است.
کلانتر در متن آن روزها بوده.ثانیه به ثانیه این روزها ی ویژه را که مرگ لب پر می زد.زندگی را در سایه انداخته بود. زندگی کرده است.
یک شرایط حساس تاریخی.جنگ هشت ساله تمام شده است.نوجه کنیم.قطعنامه پذیرفته شده است.یک نیروی سیاسی نظامی دست به تعرض می زند. ارکان نظام ترس می خورد.کسانی که به نوعی در تعلق با همین نیروی متعرض قرارمی گیرند.
چگونگی موقعیت را ملاحظه کنیم.دایره ای رسم کنیم.زمان محدود می شود به دو ماه متنشج در سال شصت و هفت-مرداد وشهریور ماه.عرصه تنگ می شود.حادثه اتفاق می افتد.شخصی مثل کلانتر در کانون حادثه است.مشخصه های موثر و منحصر به این دو ماه را معلوم کنیم.
جنگ تمام شده.قطعنامه پذیرفته شده رهبری نظام جام زهر را می نوشد.موقعیتی خشم آلود و انفجاری.
فتوا علیه سلمان رشدی.حتی از یاد نبریم تعرضی که به مجریان رادیو شد.از جهتی که در یک مصاحبه رادیویی با یک زن در برنامه صبحگاهی سخنی پخش شده بود.:-الگوی زن ایرانی باید اوشین باشد"
بد حادثه نیروهای اسیر در زندان هم در مسیر این مقابله قرار می گیرند.وضعیتی ناگوار پیش آمده بود.بوی شکست هم به مشام می رسید.ناکامی در آنچه وعده شده بود وحاصل نیامده بود.
فکر کنید.
یک ضرب آهنگ تند و توفانی در بیرون جریان دارد.توپ .تانک.غرش طیاره جنگی.آتش و خون.آنوقت درون زندان انگار که یک عالمه پر جا بجا می شود.پر در توفان؟
بیرون .در مرزها طاق و طرنب اسلحه ی جورا جور. داخل حرکت کند لاک پشت ها. در سکوت .همه چیزی معاینه ی آه.مثال افسوس. اتفاق می افتد.مرگ مظلومانه.
این دو ماه را از هر جهتی که بنگری قابل تامل است.
از نظر سیاسی..روانی.عقیدتی.نظامی.حتی از نظر هنری.یک ضرب آهنگ از جبهه جنگ تا سلول های خفه چه وزنی دارد؟
قطعنامه سی و شش صفحه بود.سی و چهار صفحه در باره عربستان بود.سال پیش از آن به حجاج حمله شده و در حدود جهار پانصد نفر کشته شده بودند.رهبری آشکارا بانگ برداشته بود که انتقام خود را می گیریم.اما دو صفحه در باره پذیرش قطعنامه بود. تازه جام زهر این دو صفحه را تلخ و دردناک نیز کرده بود.رئیس فعلی خبرگان رهبری یکی از اقدامات قابل اعتنا ی خود را در سیاست خارجی منطقه بخصوص همین می داند که عربستان را به آشتی خواند آن وضع خصمانه را به دوستی و آرامش برگرداند.بسیار خوب.
وضع ایران را گذرا مرور کردیم در بحبوحه ورود به این دو ماه حساس.
حالا شما بگوئید زندان در چه وضعی بود؟
کلانتر:دهه ی انقلاب بود.زندانی سیاسی امید عفو داشت.جنگ تمام شده.نظام برپاست مژدگانی می دهد.
-یعنی چه؟درست عکس آنچه اتفاق افتاد انتظار داشتند؟
کلانتر:بله.ذهن ها که کار نمی کرد چه عاقبت شومی در پی دارند.یعنی بی خبر بودند از همه جا.سال ها رندانی با آن شیوه ای که زندان اداره می شد.تن وبدنی باقی نمی گذاشت. کرد و کار مغزی را که زنده و چابک تحلیل بکند.مساائل را دنبال بکند.پیش ببرد.متصل در جریان باشد.ببنید.اصلا زندانی در آن وضع و حال شرایط هولناکی داشت.ماشین تواب سازی چیزی باقی نگذاشته بود از زندانی که طبیعی و معمول ببنید.فکر کند و نتیجه بگیرد.
زندانی تبدیل شده بود به موجودی که فقط خدا خدا می کرد از این مخمصه نجات پیدا بکند.تواب هم یعنی کسی که در آرزوی آزادی. خودش را به بدترین وضع انسانی می زد.برای این که زنده بماند و روزی بیرون را ببیند. مرتکب جنایت هم می شد. البته درجه و مراتب داشت.
بودند کسانی که مثل قفل سنگین وخاموش بودند.چراغی در روح و وجود آن ها پت پتی می کرد.سو سو می زد.بودند کسانی هم که ملک الموت دوست و آشنای خود هم می شدند.بستگی داشت.ولی وضع زندان مانع از این نبود که همه خواهان آزادی نباشند.طبیعی است.جنگ تمام شده.دهه ی انقلاب است.امید به آزادی قوت می گیرد.
-پس چشم به آزادی داشتند زندانیان.کسی گمان نمی برد که مرگ از قضا در کمین اوست.موقعیت متناقضی است.بسیار خوب. چطور متوجه شدند که نه!خبری از آزادی نیست.به تعبیری دیگر راهی به خانه ندارند.زیرا خانه آخرت برای ایشان تدارک شده است.
کلانتر:هیچ نشانی وعلامتی نبود که می برند دار بزنند.اسم ها را می خواندند.معمول همیشگی.گروه گروه اززندان عادل آباد می بردند با مینی بوس.با چشم بند. بازداشتگاه سپاه.معروف به عملیات.
آن جا یک پرسش نامه می گذاشتند جلوی تو که پر کنی.اسم ورسم.وابستگی گروهی.دوره زندان تو چطور بود.عفو خوردی پیش از این؟مرخصی رفته ای؟چه عقایدی پیدا کردی؟به کجا رسیدی؟با دشمن نظام چطور برخورد می کنی؟آیا حاضری منافق را دار بزنی؟بین افرادی که می شناسی اعم از خانوداه.فامیل.بسته کسی هست که مخالف نظام باشد؟کیست و چطور؟به هر روی تو در معرض یک آزمایش قرار می گرفتی.می خواستند یک ارزیابی از تو بکنند.
همین بود بچه ها وقتی دوباره برمی گشتندعادل آباد اذعان داشتند که به یک شوخی بیشتر شبیه نیست.آزاد می شوند.جهت عفو این پرسش نامه ها را داده اند.
-به نظر یک آماده سازی.یا یک نوع سیاه کاری یا ایز گم کردن بوده لابد.
کلانتر:آنقدرنرم وملایم اتفاق افتاد که کسی باور نمی کرد.این پرسش نامه ها گواهی مرگ او باشد.
-یعنی هیچ حرکت مشکوکی دال بر موقغیتی بیمناک انجام نمی گرفت از جانب مدیران و مجریان زندان که نشان بدهد حادثه ای.خطری در راه است؟
کلانتر:نه .نه آنطور .ممنوع صحبت بودیم.هر کس با خودش بود.کسانی بودند که می رفتند بیرون.می رفتند و همکاری می کردند.می آمدند.چیزی نشان نمی دادند. توجه کسی را دیگر این نوع همکاری های شایع جلب نمی کرد.
-به نظر می آید که مرگ هم پخش شده بود وحکم یک جریان مغناطیسی را داشت.هم زندانی به حساب می آمد و پذیرفته شده بود.
کلانتر:عادل آباد خبری نبود.می بردند عملیات می زدند.
-آهان صدا می زدند می رفتیدعملیات.پرسش نامه ها را پر می کردید.برمی گشتند عادل آباد.منتظرنتیجه می ماندید.
کلانتر:درست است.عملیات هم هر کاری می کردند مخفی بود.تازه بیش ار هر وقت دیگر تحویل می گرفتندزندانی را.غذا اضاف می دادند.هرچه احتیاج داشتی در دسترس تو قرار می دادند.
-شما متوجه می شدید هر که را می برند عملیات.منظورم از عادل آباداست.دیگر بر نمی گردانند.نمی دانستید یا خبر به شما نمی رسید که اعدام شده اند؟
کلانتر:گروه گروه اسم می خواندند.معمول بود.وسایل خودتان را جمع کنید.اصلا کسی باور نمی کرد که بی خود و بی جهت به سوی مرگ می رود.فکر می شد که عفو خورده اند.
-ملاقاتی نداشتید؟
کلانتر:نه.ملاقات ها قطع شده بود.خانواده ها سر وقت می آمدندو با دهن تلخ وچشم اشکبار نومید و متاصل بر می گشتند خانه.
-یعنی در جریان دوره اعدام ها مردم را هم بی خبر گذاشتند.
کلانتر-بله. مادران می آمدندو دست خالی بر می گشتند.چه حالی داشتند.البته آن ها هم این همه سال آموخته ی این روزگار شده بودند.فکر کن مار داخل لانه ی جوجه گنجشک ها شده.مادر آمده و متوجه فاجعه شده. چه حالی دارد؟
نه راه به دورن دارد.نه دل برگشتن به خانه.همان دور سوراخ لانه پر پر می زند.جیک جیک می کند.آن هم سراسیمه وبی قرار.همان دوره بود که یکی از مادر ها(ملوک مرید وطن) را دستگیر کردند.هم دو پسرش(محمود ومسعود عیدی پور) هم برادرش (باقر مرید وطن) زندانی بودند.در عادل آباد.مادر را هم شنیدیم بعد که دار زدند.
-عجب.
کلانتر:بله.کسانی را هم دار زدند که تنگا تنگ با ایشان همکاری می کردند.در پلیس راه. ورودی های شهر صندلی می زدند.می نشستند.آیند و روند ها را زیر نظر داشتند.کسانی را که می شناختند یا به آن ها شک داشتند نشان می دادند.حتی آزاد شده ها را هم شناسایی کردند..گروه ضربت آنها را دستگیر می کرد.می آورد و اعدام می کرد.سر آخر خودشان را هم به دار آویختند.
-جدی؟
کلانتر:بله دو نفر را می شناختم اسم نمی برم آنها را زدند.حال آنکه این دو نفر مدت ها سه راه کازورن –شیراز تردد وسایل نقلیه را زیر نظر داشتند.افرادی را که می شناختند و گمان می رفت از زمره افراد مبارز یا سازمانی یا هوا خواه باشند یا گرایش فکری بخصوصی داشته باشند.شناسایی می کردند.در دستگیری ها موثر بودند.بعد از پایان ماموریتشان آن ها را هم بردند زیرزمین ودار زدند.هم چنین یک نفر که از مسئولین ارزیابی بود.ارزیابی اطلاعات زندان.جایی بود که گزارش های زندان آن جا فرستاده می شد.پس از تفکیک و ارزش گذاری ومیزان درجه ی تاثیر آن ها برای عملیات سپاه فرستاده می شد.همین شخص خودش یکی از زندانیان سال های شصت بود که تا د.وره ای مقاومت کرد.تا سال های شصت و دو و شصت و سه بعد شکست.
کم کم به جرگه ی توابین پیوست.کار او به آنجا رسید که عضو فعال مدیریت زندان شد و نقش مخربی ایفا می کرد.با این همه او را هم زدند.
-به نظرم مدیریت زندان هر جا را می توانست بی خبر بگذارد جز زندان عادل آباد را که زندانی ها گوش به زنگ بودند خبری برسد چه در پیش است.بخصوص زندانیان را می بردند و برنمی گرداندند.آیا همه را آزاد کردند؟پس چرا ملاقات نداریم؟چرا جو نگرانی غلیظ تر از امید به آزادی است؟خرده خرده مشکوک نمی شدید؟مقامات زندان تلاشی نمی کردند که شما را هم متوجه کنند؟
کلانتر:بله.یادم هست که در عادل آباد بودیم و در بی خبری محض که عباس میرائیان برگشت.
-از عملیات؟
کلانتر:بله.او را برده بودند جزو گروهی و حالا تنها برگشته بود.حالتی داشت.عباس میرائیان بچه آبادان بود.عرب بود در اصل قرار بود مرخصی بگیرد برای عروسی برادرش یحیی.از آن طرف هم قصد داشتند او را در ببرند دوبی از طریق لنج.اما خورد به ماجرای شصت وهفت.به او مرخصی ندادند.
-بد آورد!
کلانتر:بله.عباس از یک چشم تقربیا نابینا بود.جوانی بلند قد با سینه ای پهن وهیکلی درشت.راه که می رفت این
طرف آن طرف می خورد.برگشته بود اما از کلام افتاده بود.راه که می رفت از شدت حیرانی سیخکی می رفت.به جایی نمی خورد.این طرف آن طرف نمی شد.هواخوری که می امد سربالا می کرد.آسمان را تماشا می کرد.عینک ته استکانی داشت.مات ومبهوت بود.شخص گم و بی نشان.نمی شد در رفتار او متوجه شد چه دیده و یا شنیده.اما دیده بود.یکی دو روز که گذشت.طوری که صدایم به گوش او برسد.نزدیک شدم.گفتم عباس چرا می ترسی؟چرا فرار می کنی؟نگاه نمی کرد.ما رامی دید می ترسید.قبل از این عباس شخصیتی شاد بود و شوخی می کرد.اما حالا؟ سرانجام او را به حرف آوردم.نزدیک بودیم.به هم اعتماد داشتیم.گفت عملیات بودم.چشم بند زدم.بردندندم زیرزمین تا آن وقت محل شکنجه بود.چند پله من خورد می رفت پائین.تخت زده بودند.اما این بار صدای مسعود بناوی راشنیذم وصدای محمد علی کلاه سفید زیتونی را.این دو اکثر مواقع با هم بودند.از سال شصت تا سال شصت وهفت.صدای گریه آن ها را می شنیدم.بوی الکل و آیدبن پیچیده بود.(دوای بو برنده)
پلاستیک مرا هم روی پلاستک های دیگر انداختند.صداش را شنیدم.یک طناب دستم دادند.گفتند این دو نفر را دار بزن.طناب را انداختم.زدم زیر گریه.چه بود.نمی دانم.منصرف شدند.برگشتم به من گفتند برو وبا کسی حق حرف زذن نداری.از عباس پرسیدم چه شد؟بیشتر بگو!گفت دو نفریشان می گفتند ما که توبه کرده ایم.با کسی هم کاری نداریم.می خواهیم زندگیمان را بکنیم.عباس اشک ها یش را پاک کرد و دوباره به آسمان نگاه کرد و رفت.عباس را مجددا بردند.
-او را زدند؟
کلانتر:بله خودش را هم زدند.
-آمده بود که چه؟به شما خبربدهد؟شما هم در جریان قرار بگیرید؟می خواستند بند های عادل آباد هم خبر دار باشند از این پس؟
کلانتر:شاید.ولی باز هم باورمان نبود.برخورد ها خوب بود آخر.ولی یک بار مرادی(همان که مسئول ارزیابی گزارش ها بود)که هنوز خودش زنده بود.تکه ای نان کند و دهن گذاشت.معنایش این بود که مرگ به همین سادگی است.شما را جدا می کند و می خورد.علامت می داد که به هوش باشیم.غافل که این نشانه به خودش هم برگشت.
-ترا گذاشته بودند سر آخر؟
کلانتر:لابد.سرانجام اسم من هم خوانده شد.مختصر اثاثیه ای را که داشتم در پلاستیک گذاتشتم و دست گرفتم.نگقتم این مطلب را که قبلی ها بعضی از تکه لباس ها و خرد ریز خودشان را وقت رفتن می بخشیدند به دیگری.دانستیم که به کار دیگری هم نمی آمد چون خودش هم سفری بود.می رفت و به دیگری می گذاشت و همینطور تا تمام بگبرد این قافله ی بی امان مرگ.باز هم بگویم صدا که می زدند برای عملیات.عنوان هم می شد که می برند دادگاه.محاکمه ای می کنند و سپس می فرستند بیرون.این است که باز تردید نمی کردیم در قدم گذاشتن به سوی نامعلوم.به سوی سرنوشت.من که دائم از خودم می پرسیدم چرا؟و جوابی نمی گرفتم.روز اول که رفتم عملیات.قاسمی مسئول بند بود.قاسمی یکی از زندانیان عادی بود.مدتی در بازداشتگاه سپاه آن دوره بود.از بیرون می شناخت مرا.صدام زد.
گفت کلانتر حواست به خودت باشد.همه را زده اند.قاسمی اختلاس کرده بود.رئیس بانک بود.طرفه که هم دست برادر رئیس زندان بود.خلیل تراب پور برادر مجید تراب پور هم پرونده قاسمی بود.عادی بود وممنوع صحبت نبود.مرا خواست و باز تکرار کرد مواظب خودت باش.شوخی ندارند.دارند می زنند.هر کس رفته برنگشته.همه تان را می زنند.با کسی صحبت نکن.جفت تو برای تو می زند.شما را از ریشه این طور-با دست و حرکت دهان بوته ای را از زمین با قوت وفشار بیرون کشید.دهن او خرت صدا داد.کنج دهنش گود شد به اندازه ی یک حفره ی عمیق بیرون کشید.
گفتم خبری نیست.یعنی درست بخوا هید هنوز باروم نبود.چرا؟هضم آن برای من دشوار بود.بعد از یک ماه ونیم که آنجا بودم یکی از بچه های لار آمد سپاه.هم او به ما گفت به خانواده ها گفتند چه کسانی اعدام شدند.بند دیگر خلوت شده بود.این دوره ای بود که امر شده بود عملیات متوقف شود.تا آخر واقعه ی کشتار در بند بودیم.
-شما می دانید آیا چه مدتی طول کشید این واقعه ی کشتار شصت و هفت از شروع تا پایان؟
کلانتر:دقیقا که نه.ولی تا حدودی بر حسب شواهد وقراین باید دو ماه طول کشیده باشد.
-خوب برویم سر وفت خود تو.چطور شد از چاله ی مرگ جست زدی؟
کلانتر:بردند دادگاه
-از عادل آباد رفته بودی عملیات؟
کلانتر:بله.با چشم بند رفتم می دانید که دو عضو اصلی را از کار انداخته بودند.چشم و زبان را.
-بینا یی وتکلم را.دیدن وگفتن را.
کلانتز:بله.در دادگاه عده ای بودند.اما من فقط صدای دادستان (اسلامی)را تشخیص می دادم و صدای حاکم شرع (مصیبی)را.باقی را نمی شناختم.برای من مفهوم نبود چه کسانی حضور دارند در دادگاه
-از تو سوال می کردند؟
کلانتر:بله.ورزش کار بودی تو.توپ می زدی.فوتبال می کردی.خاطرت هست بازی با تاج تهران دو به هیچ زدید.همین زمین ارتش .
-همین زمینی که زندان است ؟زمین فوتبال بود؟
کلانتر:زمین ارتش بود و ساختمات عملیات هم سابق بر این در تملک ارتش رژیم سابق بود.
-چه مناسبتی!
کلانتر:بله آقا.من گفتم نه! سه به یک بازی را بردیم.یکی از آنها در آمد درست می گویید.یک پنالتی هم داور گرفت.به نفع تیم تاج تهران.پای حسن روشن را قلم کرده بودی تو.پنالتی گرفتند.گفتم نه.همچو چیزی نبود.کسی دیگر خطا کرده بود.پنالتی گرفتند.من نبودم.
آن وقت یکی دیگر گفت تو دوست نداری بروی بیرون ورزش کنی؟گفتم چرا نه!من تا یادم می آید پا به توپ بودم.توی زمین می دویدم.ورزش می کردم.
بازگفتند:می بینی همین بچه های تماشاگر تو الان پاسدار هستند.به تو عشق داشتند.تو را می شناسند.بازی تو را دوست داشتند.تعقیب می کردند.سزاوار بود که این ها را اسلحه ی دوستان تو سوراخ سوراخ بکندبرگشتم که نه.شما که بهتر می دانید من سربازی نرفتم.بلد نیستم اسلحه بکشم.ورزشکار هستم.به زندگی بیشتر طالبم تا مرگ.
گفتند خیلی خوب.بلند شو.ببریدش.
-جو طوری بود که خیال کنی به تو نظر دارند؟
کلانتر:متوجه نبودم.اینطور نبود که آدم به سادگی خام بشود.اما خوب یک حسی هم بود.برای آنها باید گران باشد پیش چشم هواخواهان طناب بیندازند گردن من.نمی دانم.پایی را که استوار توپ را پی می گرفت و شوت می کرد.گوارا بود آیا آویزان بماند در هوا و همینطور تکان تکان بخورد.بی هیچ قصد و هدفی.
-بردند سلول؟
کلانتر:بردند سلول.دل توی دلم نبود.بردند ومدتی ماندم.تا یک روز با جمع دیگری صدا زدند و آمدیم عادل آباد.وقت آمدن به عادل آباد یکی از بازجو ها گفت:عده ای از شما را زدیم.باقی را هم می زنیم.
-پس همچنان اطمینانی نبود.
کلانتر:هیچ وقت اطمینانی نبود.واقع امر کسی بعد از ما نیآمد.
-چطور صدا زدند برای آزادی؟
کلانتر:صدا زدند.رفتیم توی راهرو به ستون یک صف کشیدیم.چند نفری از مجریان کار با نقاب و دمپایی آمدند بوی آیدین می دادند.دهه ی فجر بود.سوار مینی بوس کردند.بردند مرکز شهر.خبر نداشتیم ما.خانواده ها را صدا زده بودند تا آنجا جمع بشوند.
-مرکز شهر؟
کلانتر:میدان شهرداری شیراز.یکی از مسئولین با ظاهر طبیعی ومعمول بلند بلند به خانواده ه گفت:بچه هایتان را سپردیم دستتان.دفعه ی دیگر اگر مرتکب جرمی شدند و خلاف مقتضیات نظام حرکت کردند.بازداشت شدند.دیگر دنبال آنها نیآیید.آن وقت آزادمان کردند.
-برخورد شما با خانواده یا خانواده با شما چطور بود؟
کلانتر:سکوت.قفل روی دهنم بود.سنگین وخفه.با همه چیز بیگانه بودم.در .دیوار.اتاق.حیاط خانه.روشن بود.من چشم هام بوی تاریکی می شنید.تا عادت بکنم به وضع و حال و فضای خانه.یک چند روزی طول کشید.اول مادرم را پیدا کردم.دست می کشیدم داخل تاریکی. کور مال کور مال حرکت می کردم.البته بگویم یک گوشه کز کرده بودم و لام تا کام نمی گفتم.
-چرا؟
کلانتر:غریبی می کردم.از عالم و آدم.ترس داشتم.کسی آیا از همین افراد گزارش می دهد؟تحت نظر هستم؟دغدغه داشتم.کاری نکنم اسباب دردسربشود.
-گویا گفته بودندطوری می فرستیم شما را بیرون که کسی به شما نگاه نکند ونتوانید سر سوزنی تکان بخورید.
کلانتر:همینطور است.مادرم را از پشت میله ها در خاطر داشتم.هم او واسطه بود.تا من خو بگیرم به بیرون.در و دیوار وحتی بعد از مدتی که آمدم خیابان مسافتی را راست می رفتم.زود برمی گشتم خانه.با احدی هم کلام نمی شدم.
-خانواده ی به دار آویختگان را چطور مطلع کردند؟لابد اسباب و اثاثیه ی آنها را یادگاری سپردند به خانواده هاشان؟
کلانتر:نه!به هرخانواده ای یک شماره قبر می دادند و نشانی قبرستان را.
-کفایت است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر